مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها
۱۸
مهر

سلام عاطفه ی چند ساله آینده!

اینکه برایت الان می نویسم مثل این می ماند لباس های شسته شده را زیر باران پهن کنم تا خشک شوند!

حتما می پرسی چه گذشته است در این وقفه ی تقریبا چند ساله که اینجا برایت ننوشتم ، راستش را بخواهی خودم هم 

نمی دانم!

۱۸ ساله م شده است!

همان ۱۸ سالگی کذایی که سالیان درازی برایش رویا بافتم و سالیان درازتری از زیر ِ بار ِ بزرگ شدن فرار کردم

۱۹ روز است که سپری اش می کنم

خبر بعدی آن است که برایت از اولین باران ِ مهر ۱۸ سالگی مینویسم

خنک است..

یک نامه ی خیس ِ مِهر زده

دلم نوازش می خواهد

لطفا آن لبخند مسخره بیست ُ چند ساله را از روی لب هایت پاک نکن

یک دختربچه ی ۱۸ ساله که دیگر احساساتش آن قدر ها هم ناپخته نیست؟ هست؟

متاسفم که نمی توانی برایم نامه بنویسی.

بگذریم ، چه می گفتم

روزگار آرام ِ پر از هیجان های کاذب را می گذرانم

تلاطم های مختلف را می بینم و آرامم

کنکور دارم و آرامم

قرار است آینده خودم و وجود ِ تو را نقش بزنم و باز هم آرامم

گاهی وسط حیاط مدرسه می نشینم و لبخند دیگران ِ 

دوست داشتنی ام را برای خودم ذخیره میکنم...

محکم پلک میزنم تا محکم تر برایم بمانند

آخرین سال است در دغدغه های مدرسه ای مان غرقیم

ته کلاس می نشینم و به تذکر های مسخره معلم ها دل میبندم

به لج کردن ها..

درست فکر کرده ای! عاطفه ۱۸ سالگی هنوز هم بعضی از خصوصیت ها را در وجودش نهادینه کرده و قصد تغییر ندارد

دیگر برایت چه بگویم؟

از یواشکی های دلم که طاقچه ندارد؟

ممکن است یادت نباشد که با لبخند فلانی دلم ضعف رفت و با قربان صدقه های مخفی دیگری ذوق کردم؟

نه خیالت راحت! انقدر ها هم بی ظرفیت نیستم

آبروی آینده ت امانت است پیش من دیگر:))

جانم برایت بگوید

دست و پا میزنم برگردم پیش خدایمان!

نتیجه ش را تو میبینی نه من!

دلم نوشتن می خواهد

حتی چرت و پرت های بریده بریده

دلم حرف زدن می خواهد

دلم می خواهد یکی یادش بیاید باید اولین باران پاییز ۱۸ سالگی ام را تبریک بگوید

نامه ی  باران زده ی مِهر را برای تو می نویسم

چه کسی بیشتر از خودمان مارا دوست دارد؟

۱۸
مهر

صدایش شیار های مغزم را پر میکند:

کی فکرش میکرد ..؟

ادامه ی جمله هایش را می بلعم!

هیچ کس فکرش را نمیکرد!

میدانم می خواهی چه بگویی 

بگویی فلانی و فلان و اول هر سوال و تعجبت یک " کی فکرش را میکرد " درست مثل یک ماهی گیر حرفه ای که قلابش را پرت میکند و بچه کوسه ی ذهن مرا با قلابی  "   هیچ کس فکرش را نمی کرد" بگیرد

براوو!

اما میدانی؟ ماهی گیری از دور زیباست! چه کسی حاضر است برای یک دستی زدن به مغز نیمه هوشیار من سالیان دراز  صبر میکند ؟

آن خنده ی شیطنت وارت را میبینم و سوال بعدت را در چشمانت میریزی!

لعنت به چشمانت ،خب؟

:چه کسی فکرش را میکرد منتظر قلاب بمانی؟

من سوال را میدانستم!

پس این حیرت از کجا در وجودم جهید؟

یک صدای دیگر به زور در پیچاپیچ مغز بیچاره م فرو میشود ،

لگد میزند و به زور خودش را جا میدهد

چه کسی باورش میشود " تو " از  شکار شدن و اسیر شدن لذت ببری؟

حتی با یک قلاب نیمه حرفه ای 

لب جدول می ایستم ،  روی پنجه پایی که نیاز داشت گچ گرفته شود اما فرار را ترجیح داد (!)

درست دردش تا زانویم بالا می آید اما عصب هایم جای دیگری مشغولند!

پیام مخابره نمی شود 

همه ی وجودم درگیر قلاب و اسیر  و..؟

این کلمه اینجا چه میکند؟

خریت!

نیم کره ی چپم آن چشمان لعنتی را نشان میدهد و نیم کره ی راستم احتمال راه های مرگ دردآور

دقیقا نمی دانم از کدام جناح مغزم به من نهیب میزند که 

وسط این دو نیم کره یک تساوی بگذار!

جلوی چشمانم وشکن میزند

پیام درد میرسد و می لغزم!

به ماشین پشت تکیه میزنم

همیشه کسانی که نزدیک جدول ها پارک میکنند را نفرین کرده ام که چرا نمی گذارید ما جدول های خیابان را متر کنیم و سکندری بخوریم؟

همه ی نفرین ها را پس گرفتم!

مچم را بد گرفت!

اینبار خودم زمزمه میکنم چه کسی فکرش را میکرد ،بعد از۵ سال ،رد دود های فرو رفته در ریه ام در چشمانم سر در 

بیاورند؟

میرود..

مکالمه ی مرده ای که من جان میدادم از ادامه ش،  تمام 

میشود

خوشحالم؟ 

ناراحتم؟

هیچ کدام!

خالی شدم از وجودش

نبض وجودش دیگر در قفسه سینه م نمیزند

نه روز گذشته است

نبض را دوباره چک کردم

کالبد شکافی جنازه ی بیچاره ی مکالمه ی دادگاه وارمان را انجام دادم

مرد!

لباس سیاه بر دلم تن کنم؟

یا در جشن ماهی هایی که غذای بچه کوسه م نشده اند شرکت کنم؟

نمیدانم!

۱۸
مهر

شهریور هجده سالگی ام انقدر سریع وسایلش را جمع کرده و عزم سفر دارد که باورم نمی شود!

باورم نمیشد بلیطش برای ۲۴ ساعت دیگر است!

بهتر است بگویم باورم نمی شود هجده شهریور آمده و اند و رفته اند و من نمی دانم دقیقا در کدامشان دائم الخاطره شدم!

این روز های حس هایی در وجودم پیدا میکنم که باورم نمی شود از درون من باشند!

۱۸
مهر

هر چه که کنتور ِ ارقام سنم بالا تر می رود ، انگشتانم فرسوده تر می شوند زیر ِ بار ِ حرف های تخلیه نشده روی ورق..

تحمل ِ حجم ِ کلمات و افکار خط خورده در لای کاغذ برگ های مچاله شده ی خاطرات!

و این سبک مغزی احساسی چه قدر مسخره و شاید غریب و دوست داشتنی ست!

 دیگر چیزی نیست که تو را در خود فرو ببرد و گم َت کند و تو کشف جدید ِ خودت شوی..

زندگی خنثی و نخراشیده ای که حتی کلمات را کمی سیقل نمی دهد و فلسفه ای تهی و خارج از هر بُعد عاطفی را به نمایش می گذارد!

و تو را یک بالغ احمق نشان می دهد!

آماده ای با تمام چیز هایی که جنگیدی نباشی ، زندگی ای آغاز کنی که طعم ناخوشایندش تنها حس ِ مشترک گذشته و حال و آینده است!

این قاطع گویی های بی آرایه هم سوغاتی حماقت های بزرگ سالانه است؟

همایون می خواند  :" دل ِ دیوانه را دیوانه تر کن.."

و من آن دور ها زانو ور میچینم و زمزمه می کنم : ز سر سودای هیچ ندارم!

اعتیاد به این ریتم مرگ آور نیست؟

سرطان خفته ای است که هنرت را بند بند در خود می کشد..

نفس کلماتت را میبرد و فقط "کلمه" می شوند

روح ِ چشمانت را می درد و عینک مسخره ای با اندازه بیست ُ پنج صدم کجی ِ دنیای ایده آل روی آن ها می نشاند!

رفته رفته بالا میروند..

رفته رفته چه می ماند ؟

دور تر در ترافیک یک زندگی زمزمه میکنم برای مرگ ِ خودم :" چرا رفتی ؟"

همایون پشت ِ روزمرگی هایم می خواند

:" ز سر سودای آغوش تو دارم"

پشت صندلی عقب ماشین ، زانو هایم را بغل میکنم و فکر میکنم دقیقا چه زمان بود که انقدر بی رویا شدم؟

و کسی در گوشم زمزمه میکند شاید از اول رویایی نبوده برای شروع!

چه قدر رویا داشتن سخت شده!

اینکه بتوانی درون بخار  لیوان چای ت غرق شوی و زندگی چند سال آینده ات را طی کنی!

سخت شده..

باور کنید سخت شده!

قدم برداشتن برای چیزی که دیگر نمی دانی چیست!

همان لحظه کسی برایم لب زد : اگر فکر نکنی چه می شود؟

به هیچ چیز فکر نکن!

جنون ِ لحظه های من همین بی فکری ست..

حالم خوب است یا خراب؟

۱۰
آذر

احساس کردم حقمه بیام اینجا بگم:

حالم خوب نیس!


چون اساسا میدونم خونده نمیشه


و خسته تر از اونم ک بتونم حرف بزنم و برای بقیه توضیح بدم..شایدم آدما خسته تر از اونین ک خستگیای منو گوش بدن


یا حداقل تلاش کنن ک بفهمن..


من چیزی می خوام که همه می خوان


آرزو هام..


رویاهام..


تعریف همه ی اینا که تو حرفامون میشه یه زندگی خوب!


درمونده تر از اونم که نمی دونم آرامش کجاست

۰۳
آذر

بوی تعفن ِ کلمات از پشت ِ تختم می آید

از داخل ِ صفحه ی ورود بلاگفا..


سر انگشتانم نشسته اند..


مزه ی تلخشان زبانم را بی حس کرده و مغزم را خالی...


زمان رفته و من باورم نمی شود..


من رفته ام و هنوز باورم نمی شود


هه!


همه چیز رفته است و باز هم ،


من باورم نمی شود!


تمام وجودم پر شده از حباب هایی با دیواره ای از زمان و اتفاقات


و خالی از من!


نمی ترکند! بی من نمی ترکند..


بی من نابود نمی شوند..


من تمام تابستان را در خواب زمستانی بودم


و اتفاقات حباب شده اند درونم


انباشته هایی از خالی...


انباشته هایی از آرزوها که دیگر نه آرزویند و نه هدف..


میوه ی کاجی اند که هرگز نمیرسد


من یک رقصنده شده ام!


یک رقصنده روی دیواره ی حباب های درونم..


ومرد ِ همراه من


کمی اخمو و خاموش و حواس پرت است..


ریتم آهنگ ِ چرخیدن را از دست نمی دهد!


کمرم را سفت گرفته است..


رو ب پشت میروم


فشار دستانش بیشتر میشود..


دستانم را از گردنش رها می کنم و روی دیواره ی حباب میکشم


بلندم می کند و در چشمانش غرق میشوم


غرق میشوم یا غرق می شویم؟


روی دیواره ی حباب رنگین کمان من است


و هاله ای از عاطفه ی چند سال پیش..


با موهای بلند ِ مشکی ِ یک دست..


موهایم روی دستان ِ دور کمرم می لغزد


آنی رها میشوم..


مرد رقصنده ی من:


وقت بوسه ی آخر نمایش است..


روی پلک سمت چپم می نشیند


بیگانه ترین بوسه ی آخر رقص..


زمان مرد ِ رقصنده ی من است..


و من باز هم مقلوب ِ فرار از دستش..


روزی عاشقت می شوم


و همان روز از دستت فرار می کنم..


پ.ن


برای خاموش کردن این بوی تعفن شروع بدی نیست..


حالم نه خوب است و نه بد..


دفرچه ی پشت دختم مرداب کلمات نگفته ی من شده اند..


غرقم کرده اند در نگقتن..


در ننوشتن..


خبر بد آن است که


من از دست داده ام


خیلی چیز هایی که برنمی گردند..


نمی توانم افکار لگد خورده ام را جمع کنم..


...


اوایل آذر است و برف می بارد..


و من میترسم


نه از سرما..


نه از برف..


نه از زمین خوردن..


فقط از سفیدی اش


که روی سیاهی های من نشسته است..


بیشتر نشان می دهد


واضح تر..


+


عاطفه ی چند سال بعد


مرا ببخش که تا خوردم ب توی آرزوهایم دیگر نمی رسم..


مرا ببخش که نه تو را می شناسم


نه خودم را


و نه دیگران را..


مرا ببخش که در تلخی ها مچاله شدم و زمان گم شد


و قبول که ما باختیم و زندگی را در لحظه کشتیم..


می بخشی دیگر که تاوان اشتباهاتم با من و تو همراه است؟


و همراه ِ دیگری نداریم و نخواهیم داشت..


نه معشوقی..


نه دوستی..


شاید نیازمند کسانی هستیم که مثل سابق نامی بر آن ها نمی گذاشتیم و همیشه حضورداشتند!

۰۹
شهریور

حل نشده

تیک تاک..

-حالم خوب میشه؟

-دیگه نه!

تیک

-چرا نه؟

-چون چند سال گذشته و نشده

تاک

-پس دیگه نمیشه!

تیک

-هیچ وقت قرار نیس آرزو ها و رویا ها واقعی بشن!

"ابتدا مسئله را هیچ وقت حل نشده فرض میکنیم"

اینجوری بعدش وقتی نرسی میدونی که نرسیدنی بوده!

مث این میمونه از درخت کاج میوه رسیده دلت بخواد

تاک

"قانون مورفی"

۰۹
شهریور

۱۷ سالگی لعنتی نزدیک است و من هنوز روی تختم دراز کشیده ام!

خیره ب سفیدی ِ سفید سقف!

ریشه دوانده! عمیق..

آرام و آهسته و سوزان و طولانی، ۱۷ سال ِ لغزان و جریان خنکی یک زندگی

کلمات دیگر قدرت ندارند

این ۱۷ سالگی کذایی از عمق به ته ماجرا میرسد و شاید به سطح دیگری از من برسد

کوبش های نامنظم این روزها

قلب من دوام آوردی این ۱۷ سال را؟

بوسه های آرامم برای ایستادن رو به تمام شدن است. 

آرام..آرام! آنقدر که تغییرات احساس نشود..

سوزش ها ، جریان ها ،هیچ چیز!

لا به لای کلمات دیگران غلت میخورم ، تجربه هایشان ، "سن " هایشان .. نفس میگرم و نگاهم جان میدهد

شعله می کشد شمع ۱۷ سالگی و شعله می کشم! فوت می شود و خاموش می شوم! ته جان ِ خاکستر های سرخ

من باختم؟

بازی مشخص شد و کاش اینبار جاذبه نمی گذاشت بالا بروم! قد بکشم.. تمام من را در خود می کشید و فقط یک دختر بچه و آخرین رعد و برق چشم هایش را می گذاشت..

آخرین سد سیاه!

سدی ک سیاهی اش غرق می شود در افکار بهمن زده..

سفیدی برف و سقف مخلوط با جریان سرخ زندگی و بی رنگی های لغران

من باختم؟

زیباترین تراژدی زندگی تا ب اینجای کار تعلق گرفت به عدد ۱۷

من ترسان تر از همیشه ، نزدیک تر از همیشه ب۱۷ مین آرزو  و فوت کردن شمع.. من مصمم تر و خمیده تر از همیشه در برابر خواسته هایم. 

و آخرین من های ۱۶ سالگی ام میگوید

گم شده و رها شده تر از همیشه در چشم طوفان

چه گمشدگی تلخ و شکننده و زیبایی!

۰۶
تیر

هی بیا و خسته شو از این سال کذایی پر درد !

و من چه قدر به ترکیب ِ "لبخند های خسته " خندیدم!

برای هر بغض ،یک گریه و برای هر گریه "یک داد"

چه قدر از آدم های عصبی و ناهنجار و گوشه گیر بدم می آید

و در این لحظه! بعد از امتحان ِ دینی سال دوم ِ دبیرستان "یک داد" رو به روی تصویر منعکس شده در شیشه با درون مایه ی : من از خود"م" بدم می آید! برای یک سال میم های خفه شده دارم ! آرامشم! عاطفه م! دوستان م ! روان م! همه چیز این زندگی یک میم کم دارد!

یک نقص ، یک ناقص! مثل ناقص العقل!

من از این چشم های سیاه بدم می آید!

دیگر در آینه خیره شان نشدم ، تصویر ناواضحی در شیشه دیدم و عبور کردم!

من از این نقاب لنز مانند روی چشمانم بدم می آید!

دیگر این چشم ها خالص نیست! لعنت

چه بر سر من آمده؟

درست نمی شود! درست نمی شو"م"!

درست مثل بچه ای شدم که دست عروسکش را کنده و هر چه تلاش می کند جا نمی رود ، آخر سر ، جایی بین تخت و دیوار قایم می شود و گریه می کند! برای نقص عروسک دوست داشتنی اش گریه می کند و پنهان می شود! نقصی که فقط خودش مقصر شناخته می شود نه کارخانه ی بیرحم عروسک سازی که "کم" گذاشته است!

پنهان می شود از بزرگ تری که نگوید :مگر برای عروسک هم گریه می کنند؟ درست نشد؟ یکی دیگر!

اما مگر همه ی عروسک ها طعم هدیه ی تولد ِ سه سالگی را میدهد؟ این عروسک طعم لبخند می دهد! طعم بوسه ی بزرگ تر ها هنگام عکس گرفتن!

من آخر ِ قصه ی نقص عضو عروسکم!

پنهان شده و زانو زده!

حتی مثل نوشته های حماسی و امید دهنده نمی توانم بگویم : مگر قرار نشد هیچ وقت بوسه ی زانو و خاکی درمیان نباشد؟

هیچ چیز"م" درست نیست! همیشه چهار زانو ادامه داده ام! سینه خیز! قِل خورده ام ، هر گاه ایستاده ام ، دویده ام!

کارخانه عروسک ِ زندگی من مقصر است؟ یا من زیاد دست ِ زندگی را گرفته ام و دنبال خورد کشیده ام! آخر می دانی؟ دویدن کار هر عروسکی نیست!

یک سال مچاله شدم و صدای استخوان هایم در آمده!

بزرگتر اینجا چه کسی است؟ همه می گویند درست می شود! اما چه کسی می تواند طعم ِ رویاهای دبیرستانی را به من برگرداند؟

لعنت! یادم نبود هیچ وقت ِ هیچ وقت عروسک بازی نکرده ام!

زندگی من همیشه مثل توپ چهل تیکه ای بوده که هی وصله اش زده ام!

تا تیکه ی سی و نه این مقطع راضی بودم و تیکه ی چهلم همین یک سال است که خودش هزار تیکه ی ترکش خورده است!

من در بین صدای خنده و گریه های سرسام آور خودم مچاله شدم! 

من در بین نگاه هایی که دیگر سر کلاس ریاضی ندارمشان تکه تکه شدم!

در آخرین ردیف از کلاس معرفت چهار در آخرین روز خط خطی شده ام!

از خوردن ها همگانی! از زنگ ِ درسی ما و زنگ ِ حرص و استراحت معلم ها

از مافیا ها و خفه شدن ها!

هزار تکه ام خلاصه نمی شود!

نگاه کن! وقتی هزاران کیلومتر فرار کردی..گذشتی..فقط یک لحظه به ایست ، ببین کسی دنبالت کرده یا نه!

هیچ کسی جز یک سایه که برای بودن نیازی به نور ندارد!

شاید به آن غلیظی هم از خودِ خودم متنفر نباشم!

+

قسمت نبود کامل نوشته شود

×_×

۰۶
فروردين

کجایی؟

پشت نگاه های سیاهی؟

پشت آن تک ستاره که گوشه ی چشمانش سو سو میزند؟

خاموش می شوی و دم به دم می تپی؟

پشت آخرین جمله "چشمهایش" بزرگ علوی؟

<<این چشم ها مال من نیست>>

واقعا سیاهی این چشم ها متعلق به من نیست!

هیچ تعلقی نیست!

نه آن خانه که روی عقربه ی بزرگ ساعت ساخته شده بود

و نه آن چشمان سیاهی که آینه ی نفس هایم بود!

آینه شکستن خطاست؟:)

چشم شکستن چه طور؟

کجایی؟

زیر کدام سرمایی؟

سیاهی و سرمایی

چه ریتم تکراری و نم داری!

آفتاب چه کند؟

جسم سیاهی! جذب را فراموش کرده ای و بازتابی!

بازتاب سیاهی؟

آخ که این رنگ بر سر من چه آورد؟

معلق بودن و تعلق؟

چه نوای احمقانه ای!

و چه کسی احمق تر از صاحب چشمان سیاه بی تعلق است که اوج زندگی را به آسمان غرق در سیاهی گره زند؟

کجایی؟

فراموش زیر خاکستر هیزم اتفاقات؟

کجایی؟

نشسته ای روی سرکج سردرگمی؟

غرق در الفبای تنهایی؟

کجایی؟

میان زمین و هوایی؟

کجایی؟

زیر چراغ فراموشی؟

مچاله شده بین آسفالت و پاشنه های بلند کفش؟

کجایی؟

واقعا کجایی سردرگم عزیز تنهایی؟

باز بگویم؟ چه ریتم احمقانه ای!

بعد از دو یا شایدم سه ماه پرسه زدن در هیچ کجا آباد آمدم چه بگویم!

یا مثلا قبل ترش ، سوختن و ساختن و باختن؟

جوهر خودکارم یخ زده بودانگار! هر چه هایش کردم ننوشت ویران بودنم را،شاید تمام شده بود

بعد از سال ها با انگشتانم مهربان تا کردم! بلکه تایپ کنند این درماندگی را..

و من روی جدول پیش رفتم

نفس  اول نزدیک به خودم، برگشتم و دیدم من چه بود..

نفس دوم چشمانم را بستم! معلق بودم و به آن پشت سر بدهکار و متعلق!

نفس های بعد چه شد؟

یادم نمی آید یا نفس دیگری نبود از من؟

اثر دیگری نبود..

ماند بی خوابی و فرار و فراموشی اجباری اختیاری!

ماند یک حفره که شد تمام زندگی ام!

چ گفتم از این چند ماه

فقط تکرار نفس یادم است ، نه

کجایی؟

بین من و آسمانی؟

پ.ن

می توان برای همین چند خط هم جشن بگیرم!

یک حفره در سر دارم

انگار محتویات آن حفره را خالی کرده اند در جای اشتباهی!

جایی میان قفسه سینه ام

فقط سنگین و سبک می شود! از بین نمی رود

و من مثل یک آلزایمری دیگر تلاشی برای به یادم آوردن مکرر ندارم

سنگین می شود با این ناقص ماندن ها..

دیگر ترکیب ها و آرایه ها به دادم نمی رسند!

+

همه چیز را تعطیل کرده بودم و خیالم از قفل پایین کرکره راحت بود که بالا نمی رود

سال تحویل شد و خاک چرخش یک سال زمین ته حلق من ماند

درس باید بخوانم

و نجوم از سر بگیرم که سکندری خورده را جبران کند

همه چیز نصفه است

لعنت !