مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

چشمان بسته..

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ب.ظ

 حکم ها و یاد ها گره خورند به فراموشی..

و فراموشی سالیان درازی بعد و قبل مرا درگیر درد کرده است..

همه چیز پنهان در ایستی شده است که زمان میرود اما همه چیز بر "ایستادن" بوسه میزند..

من در میان دست محکم طوفان ایستادم و گرد ابر های خاکستری را روی چشمانم  آینه وار طلب می کنم..

من به دنبال رقص ِ باد راه زیادی را آمده ام ..

پا به پایش از لای درز پنجره ها عبور کردم..

صدایم در بین برگ ها پیچیده و به بازی گرفتتشان..

من تک تک چشمک های ستاره ها را روی تیر های چراغ برق این شهر کشیده ام...

هر لغت را در سیاهی چشمانم چال کردم..

چشمانی به وسعت ادبیات رقص باد..!

از ترکیب اعداد و فصل ها لبخند زده ام

و برای هر ترکیب جان باخته ،عمر سوزاندم و موج اشکی ریختم..

موج اشکی درست مثل موج موهای دخترک همسایه..

من روی رویاهام شرطی بستم که قمار را همه جور ببازم

و چه چیزی طعمی گس تر از باختن اینگونه دارد؟

 تضاد زندگی را ورق ورق کند!

روزی رسد که ورق نویسد تضاد :)

آرمشی که جاری نشد در جاده های زندگی من..

آرامشی که در انعکاس آینه بود و نیست..

من فریاد می زنم

و با هر فریاد می لرزد قفسه ها ذهنم

فرو می ریزند و هیچ می شوند.

چه چیزی بالا تر هیچ شدن و بی خیالی؟

من فریاد می شوم در لا به لای بوی دود و تلخ دوست داشتی..

پ.ن

من آن نابینای مادرم زادم که روزی خواهم دید و غرق شادی نفرت انگیزی خواهم شد!

شادی ای که از پس حقیقت "دیدن" شروع می شود و نفرت همیشگی که کنج دنیای رویایی ام را خرابه ای خواهم دید..

همین قدر امید وار و نا امید در بازه ی بیان احساسات این زندگی!

من مدت هاست وعده ی یک نوشته ی آرام کننده ی مسکن مسلک  را به روحم داده ام..

مثل همیشه های دور ، خطاب به  عاطفه آینده می نویسم:

دمت گرم که هنوز ایستاده ای پای بلاگفای نامرد که چهار سال عمرت را بلعید و یک سد آب

هم رویش نوشید! باز به آن تکیه زده ای و لبخند کج به همه که گفتند از جای دیگر شروع کن نشان داده ای!

و خب ، انتقادی بر تو وارد است مثل همیشه که پای قول ننوشتن نایستادی..

رسم اعتیاد و نبض وجودم همین بود و هست! نه؟

من معتادم به این نوشتن اشتباه و مردود از نظر همگان..

نبض وجودی که خاموش و خشک شد و دوباره تپید زیر پوسته ی خاکی اش

به قول لفظ های ادبی متولد شد!

همسان با نبض قلب من چند سال پیش!

چشم هایم را می بندم!

من با چشمان بسته زندگی کردم و از این پس باز زندگی خواهم کرد..

منی در عمق چشمان بسته ای نقش بستم و زندگی می کنم..

از جریان تاریکی مغزی ،نفس قرض می گیرم و بازدم را ضمیمه ی رویا هایم می کنم..

من با عطر موهایی که کوتاه می شوند مست می شوم

و در آغوش آسمان می خوابم!

اینبار که شروعی اجباری نصیبم شد،

قسمتی از آسمان می شوم بی درخشش ماه..

هر چند تاریک، هر چند متروک..

می ارزد که شوم کاغذ دیواری سیاه رنگی بر دیوار این چهار دیواریتان!

دنیا و جهان واهی تان!

از شروع اجباری، می شوم تنها خط خطی بچه ای!

نقش نقاشی های پر بیننده برای خودتان:)

ترجیح من، نبض سر انگشتان است نه قلب کوبنده و عاشق پیشه ای..

من آخرین نفس گرم خورشیدم در نگاه قفل شده ی افق..

من در امتداد آن خط ای ایستادم که نا معلوم ترین نقطه ی دنیاست..

من تضادی هستم که هیچ وقت تنها آرایه نبود..

قرار بود از چهار سال پیش همه چیز ثبت شود و شده بود، اما انگار قسمت نبود تو شعله های وجود گذشته ات را  در انفجار آینده ببینی!

از آن چهار سال چشم پوشی کن!

دلتنگش نشو...

هر چند کار سختی ست ×_×

من بر خلاف سال های گذشته، 

بزرگ شدن عجیبت را تبریک می گویم

بودنت مبارک!

و دوباره نوشتنت!

  • عاطفه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی