مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۶
تیر

هی بیا و خسته شو از این سال کذایی پر درد !

و من چه قدر به ترکیب ِ "لبخند های خسته " خندیدم!

برای هر بغض ،یک گریه و برای هر گریه "یک داد"

چه قدر از آدم های عصبی و ناهنجار و گوشه گیر بدم می آید

و در این لحظه! بعد از امتحان ِ دینی سال دوم ِ دبیرستان "یک داد" رو به روی تصویر منعکس شده در شیشه با درون مایه ی : من از خود"م" بدم می آید! برای یک سال میم های خفه شده دارم ! آرامشم! عاطفه م! دوستان م ! روان م! همه چیز این زندگی یک میم کم دارد!

یک نقص ، یک ناقص! مثل ناقص العقل!

من از این چشم های سیاه بدم می آید!

دیگر در آینه خیره شان نشدم ، تصویر ناواضحی در شیشه دیدم و عبور کردم!

من از این نقاب لنز مانند روی چشمانم بدم می آید!

دیگر این چشم ها خالص نیست! لعنت

چه بر سر من آمده؟

درست نمی شود! درست نمی شو"م"!

درست مثل بچه ای شدم که دست عروسکش را کنده و هر چه تلاش می کند جا نمی رود ، آخر سر ، جایی بین تخت و دیوار قایم می شود و گریه می کند! برای نقص عروسک دوست داشتنی اش گریه می کند و پنهان می شود! نقصی که فقط خودش مقصر شناخته می شود نه کارخانه ی بیرحم عروسک سازی که "کم" گذاشته است!

پنهان می شود از بزرگ تری که نگوید :مگر برای عروسک هم گریه می کنند؟ درست نشد؟ یکی دیگر!

اما مگر همه ی عروسک ها طعم هدیه ی تولد ِ سه سالگی را میدهد؟ این عروسک طعم لبخند می دهد! طعم بوسه ی بزرگ تر ها هنگام عکس گرفتن!

من آخر ِ قصه ی نقص عضو عروسکم!

پنهان شده و زانو زده!

حتی مثل نوشته های حماسی و امید دهنده نمی توانم بگویم : مگر قرار نشد هیچ وقت بوسه ی زانو و خاکی درمیان نباشد؟

هیچ چیز"م" درست نیست! همیشه چهار زانو ادامه داده ام! سینه خیز! قِل خورده ام ، هر گاه ایستاده ام ، دویده ام!

کارخانه عروسک ِ زندگی من مقصر است؟ یا من زیاد دست ِ زندگی را گرفته ام و دنبال خورد کشیده ام! آخر می دانی؟ دویدن کار هر عروسکی نیست!

یک سال مچاله شدم و صدای استخوان هایم در آمده!

بزرگتر اینجا چه کسی است؟ همه می گویند درست می شود! اما چه کسی می تواند طعم ِ رویاهای دبیرستانی را به من برگرداند؟

لعنت! یادم نبود هیچ وقت ِ هیچ وقت عروسک بازی نکرده ام!

زندگی من همیشه مثل توپ چهل تیکه ای بوده که هی وصله اش زده ام!

تا تیکه ی سی و نه این مقطع راضی بودم و تیکه ی چهلم همین یک سال است که خودش هزار تیکه ی ترکش خورده است!

من در بین صدای خنده و گریه های سرسام آور خودم مچاله شدم! 

من در بین نگاه هایی که دیگر سر کلاس ریاضی ندارمشان تکه تکه شدم!

در آخرین ردیف از کلاس معرفت چهار در آخرین روز خط خطی شده ام!

از خوردن ها همگانی! از زنگ ِ درسی ما و زنگ ِ حرص و استراحت معلم ها

از مافیا ها و خفه شدن ها!

هزار تکه ام خلاصه نمی شود!

نگاه کن! وقتی هزاران کیلومتر فرار کردی..گذشتی..فقط یک لحظه به ایست ، ببین کسی دنبالت کرده یا نه!

هیچ کسی جز یک سایه که برای بودن نیازی به نور ندارد!

شاید به آن غلیظی هم از خودِ خودم متنفر نباشم!

+

قسمت نبود کامل نوشته شود

×_×