مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۸
بهمن

تمام ِ ترانه های دنیا را ردیف کرده بودم تا ریتم قلبش را عوض کنند. از خط های ممتد نگاهش کلافه بودم ،مرده بودم. در بی حسی هایش. در انگشتانش.در پلک هایش. در سکوتش.  در الفبای اسمش. در همه ی وجود و تعلقاتش یک "من " مرده بود. تمام شده بود. من بی معنی ترین مکالمه ی جهانش بودم. من پوچ ترین و گنگ ترین نگاهش .

بودم. من گمشده ترین و پیچیده ترین خیالش بودم. من واضح ترین نگاه ِ برزخی اش بودم. من شرارت خالص فکر هایش بودم.

من چاقوی کُندی بودم که ذره ذره خودم را برایش تمام کردم.

از تمام ضمیر ها خسته شده ام ، میدانی؟

چه کسی آن اول ِ اول فکر کرد اگر به جای تکرار اسمم ،به جای تکرار اسمش، ضمیر من و او بگذارد جمله هایش دلنشین تر می شود؟

این ادبیات مسموم ِ مخفی را چه کسی به خورد ِ ما داد؟

مگر اهمیت دارد؟ نه!

همگی به شکل این حروف متصل به هم معتاد شده ایم..

من نوشته های روی شیشه ی بخار گرفته ی واگن قطارش بودم. به قول خودش مثل الکل می پریدم و هوش از سرش می پراندم. من بلند ترین دروغ زندگی اش بودم ، هی تکرار می شدم. من بزرگ ترین بُلوف بازی اش بودم

فکر می کنید چه شد؟ برد یا باخت؟

سوالی است که بار ها پرسیدمش!

هنگام زمزمه های آرام ، هنگام بلند پروازی های بی پروا ،هنگام سکوت های کر کننده.

بار ها تکرارش کردم!

سرانجامش این بود که از تمام "من" ها جان بکنم و اول خط بنویسم :< او >

او وارونگی جهانم بود. او رویای صادقه ی خواب هایم بود. او حقیقی ترین هیجان زندگی ام بود. او آرام ترین خنده لبهایم بود . ناب ترین رنگ آسمانم بود . زلال ترین شیشه ی نگاهم بود. او بی تعلق ترین دارایی ام بود.  قوی ترین تجسمم بود. او زیبا ترین تجربه ی پروازم بود.

~مرا به پرواز چه حاجت؟ وقتی سقوطم تو باشی~

پ.ن


به وقت شهریور های بی طاقت


به قصد کتاب های نوشته نشده ام


+


من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم

مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!

ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

۱۸
بهمن

من پریان قصه گوی زیادی را میشناسم که هزاران کتاب و افسانه را از بَرَند ،سینه هایشان مجمع پچ پچ های اسرار جادویی ست اما هیچ کدامشان راه کوچه پس کوچه های  زمستان را حفظ نیستند. فصل ِ غریبی که دست یلدا را گرفته و یک دقیقه برای بوسیدنش زمان بیشتری میخواهد.

فصل ِ شروع ِ دیوانگی های من رسیده! زیبا نیست؟

زمستان و یلدا  ؛ من و..؟

من و دیوانگی ام

در سیاهی چشمانم نشسته است ، زیر کرسی پلک هایم ، 

 محبوس در مژه هایم و من خوشبخت ترین زندان بان دنیایم. یلدا دقیقه به دقیقه قدم هایش را با ناز بر میدارد و زمستان برف میشود بر سرش.سرما،بهانه بهتر از این که در آغوش دیوانگی غرق شوم؟

محو شوم و در شاه رگ هایش جریان پیدا کنم؟

امان از یلدای امسال..

دستش پر است..

دانه های انارش تسبیح شده اند بر خیالم...

خیال ِ او

و من دیگر در آغوش دیوانگی م

خیال ِ تو!

خیال ِ تو گرمای کرسی است. خیال ِ تو ذوق ِ اولین برف است. خیال ِ تو یلداست!

بلند و نقطه ی شروع ِ سفیدی های دنیاست

تو یلدا ترین خیال ِ منی!

و من پری قصه گویی ام که افسانه یلدایت را سالیان درازی روایت میکنم..!

من در همان کوچه پس کوچه ها زندگی خواهم کرد

دیوانگی خواهم کرد در آغوشت ، در چشم هایت.

..سهم دیوانگی هایت من باشم و من!

فال ِ حافظت من باشم و من؟

در یک دقیقه ی اولین شب زمستانت تا ابد زندگی کنم ، انگار که از ازل همان جا مانده ام..

پ.ن

به تاریخ ِ یلدای 97

به ساعت عاشقانه هایی که زود تمام شدند