مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۰
آذر

احساس کردم حقمه بیام اینجا بگم:

حالم خوب نیس!


چون اساسا میدونم خونده نمیشه


و خسته تر از اونم ک بتونم حرف بزنم و برای بقیه توضیح بدم..شایدم آدما خسته تر از اونین ک خستگیای منو گوش بدن


یا حداقل تلاش کنن ک بفهمن..


من چیزی می خوام که همه می خوان


آرزو هام..


رویاهام..


تعریف همه ی اینا که تو حرفامون میشه یه زندگی خوب!


درمونده تر از اونم که نمی دونم آرامش کجاست

۰۳
آذر

بوی تعفن ِ کلمات از پشت ِ تختم می آید

از داخل ِ صفحه ی ورود بلاگفا..


سر انگشتانم نشسته اند..


مزه ی تلخشان زبانم را بی حس کرده و مغزم را خالی...


زمان رفته و من باورم نمی شود..


من رفته ام و هنوز باورم نمی شود


هه!


همه چیز رفته است و باز هم ،


من باورم نمی شود!


تمام وجودم پر شده از حباب هایی با دیواره ای از زمان و اتفاقات


و خالی از من!


نمی ترکند! بی من نمی ترکند..


بی من نابود نمی شوند..


من تمام تابستان را در خواب زمستانی بودم


و اتفاقات حباب شده اند درونم


انباشته هایی از خالی...


انباشته هایی از آرزوها که دیگر نه آرزویند و نه هدف..


میوه ی کاجی اند که هرگز نمیرسد


من یک رقصنده شده ام!


یک رقصنده روی دیواره ی حباب های درونم..


ومرد ِ همراه من


کمی اخمو و خاموش و حواس پرت است..


ریتم آهنگ ِ چرخیدن را از دست نمی دهد!


کمرم را سفت گرفته است..


رو ب پشت میروم


فشار دستانش بیشتر میشود..


دستانم را از گردنش رها می کنم و روی دیواره ی حباب میکشم


بلندم می کند و در چشمانش غرق میشوم


غرق میشوم یا غرق می شویم؟


روی دیواره ی حباب رنگین کمان من است


و هاله ای از عاطفه ی چند سال پیش..


با موهای بلند ِ مشکی ِ یک دست..


موهایم روی دستان ِ دور کمرم می لغزد


آنی رها میشوم..


مرد رقصنده ی من:


وقت بوسه ی آخر نمایش است..


روی پلک سمت چپم می نشیند


بیگانه ترین بوسه ی آخر رقص..


زمان مرد ِ رقصنده ی من است..


و من باز هم مقلوب ِ فرار از دستش..


روزی عاشقت می شوم


و همان روز از دستت فرار می کنم..


پ.ن


برای خاموش کردن این بوی تعفن شروع بدی نیست..


حالم نه خوب است و نه بد..


دفرچه ی پشت دختم مرداب کلمات نگفته ی من شده اند..


غرقم کرده اند در نگقتن..


در ننوشتن..


خبر بد آن است که


من از دست داده ام


خیلی چیز هایی که برنمی گردند..


نمی توانم افکار لگد خورده ام را جمع کنم..


...


اوایل آذر است و برف می بارد..


و من میترسم


نه از سرما..


نه از برف..


نه از زمین خوردن..


فقط از سفیدی اش


که روی سیاهی های من نشسته است..


بیشتر نشان می دهد


واضح تر..


+


عاطفه ی چند سال بعد


مرا ببخش که تا خوردم ب توی آرزوهایم دیگر نمی رسم..


مرا ببخش که نه تو را می شناسم


نه خودم را


و نه دیگران را..


مرا ببخش که در تلخی ها مچاله شدم و زمان گم شد


و قبول که ما باختیم و زندگی را در لحظه کشتیم..


می بخشی دیگر که تاوان اشتباهاتم با من و تو همراه است؟


و همراه ِ دیگری نداریم و نخواهیم داشت..


نه معشوقی..


نه دوستی..


شاید نیازمند کسانی هستیم که مثل سابق نامی بر آن ها نمی گذاشتیم و همیشه حضورداشتند!