مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۷
مهر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • عاطفه
۲۳
مهر

We were like parallel lines 

Always close , never together!

این جمله را نگه دارید ، توضیحاتش در راه است

یکی از معلم هایم نزدیک همین آزمون آخری سعی زیادی داشت اعصاب مسخره ی مرا تنظیم کند!

معتقد بود دیدگاهم به مقدار زیادی منفی است

و من همه چیز را تقصیر استرس زیاد پنهانی ام میندازم

اگر کاری به نتیجه آزمون نداشته باشیم ، نتیجه این تلاش کاملا مشهود شد!

مطمئنا برای شما سوال نیست که چگونه ،اما من نیاز به بیان کردنش دارم تا یادم بماند!

پس از نتیجه بسیار فجیع این آزمون همان استرس پنهانی مرا بسیار زیاد ،نسبت به دفعات قبل، به سمت جلو حرکت داد که درس هایم را نمی توان درست در چند روز مانده به هر امتحانی از جمله همان امتحان معروف که نمی خواهم اسمش را بیاورم برسانم!

شاید با خود فکر کنید که این نتیجه یک چیز بدیهی است که هر مغز معیوب و غیر معیوبی در هر سنی به راحتی متوجه اش میشود!

مسئله آن جا است که فهمیدن و عمل کردن کاملا متفاوت است

حتما حوصله تان سر رفته و می گویید :

یک: این ها هم که بدیهی است

دو: اگر کتاب بیشعوری را خوانده باشید ، سبک بیانم !مطابقت عجیبی با این کتاب دارد در این لحظه

از گفتنی های شما که بگذریم و برسیم به دیدگاه من ، متوجه شدم که بار ِ منفی احساسی و تفکری در من ، در چند سال اخیر، با رسم یک نمودار ساده به صورت اکیدا صعودی بالا رفته است!

اگر این را هم در نظر نگیریم  ، مساحت زیر این نمودار  مستقیما میزان درصد موفقیت نشدن  را نشان میدهد

نتیجه معلوم ، راه رسیدن به این نتیجه ها همراه با آیتم زمان همگی سیلی می زنند که ...

جمله ی اول نوشته را دیدید؟

برای دوست یا دلبری در حال حاضر نیست!

برای من و هدف هایم و آرزو هایم نوشته شده است!

به یک قدمی رسیدن و باز ماندن..

حال می خواهم چه کنم؟

  میدانم برایتان مهم نیست. شما که تا اینجا آمده اید ؛ کمی دیگر هم تحمل کنید!

کمی فکر نکنم ، همین

پ.ن


کمی عاشقی برای خودمان نه؟

۱۸
مهر

سلام عاطفه ی چند ساله آینده!

اینکه برایت الان می نویسم مثل این می ماند لباس های شسته شده را زیر باران پهن کنم تا خشک شوند!

حتما می پرسی چه گذشته است در این وقفه ی تقریبا چند ساله که اینجا برایت ننوشتم ، راستش را بخواهی خودم هم 

نمی دانم!

۱۸ ساله م شده است!

همان ۱۸ سالگی کذایی که سالیان درازی برایش رویا بافتم و سالیان درازتری از زیر ِ بار ِ بزرگ شدن فرار کردم

۱۹ روز است که سپری اش می کنم

خبر بعدی آن است که برایت از اولین باران ِ مهر ۱۸ سالگی مینویسم

خنک است..

یک نامه ی خیس ِ مِهر زده

دلم نوازش می خواهد

لطفا آن لبخند مسخره بیست ُ چند ساله را از روی لب هایت پاک نکن

یک دختربچه ی ۱۸ ساله که دیگر احساساتش آن قدر ها هم ناپخته نیست؟ هست؟

متاسفم که نمی توانی برایم نامه بنویسی.

بگذریم ، چه می گفتم

روزگار آرام ِ پر از هیجان های کاذب را می گذرانم

تلاطم های مختلف را می بینم و آرامم

کنکور دارم و آرامم

قرار است آینده خودم و وجود ِ تو را نقش بزنم و باز هم آرامم

گاهی وسط حیاط مدرسه می نشینم و لبخند دیگران ِ 

دوست داشتنی ام را برای خودم ذخیره میکنم...

محکم پلک میزنم تا محکم تر برایم بمانند

آخرین سال است در دغدغه های مدرسه ای مان غرقیم

ته کلاس می نشینم و به تذکر های مسخره معلم ها دل میبندم

به لج کردن ها..

درست فکر کرده ای! عاطفه ۱۸ سالگی هنوز هم بعضی از خصوصیت ها را در وجودش نهادینه کرده و قصد تغییر ندارد

دیگر برایت چه بگویم؟

از یواشکی های دلم که طاقچه ندارد؟

ممکن است یادت نباشد که با لبخند فلانی دلم ضعف رفت و با قربان صدقه های مخفی دیگری ذوق کردم؟

نه خیالت راحت! انقدر ها هم بی ظرفیت نیستم

آبروی آینده ت امانت است پیش من دیگر:))

جانم برایت بگوید

دست و پا میزنم برگردم پیش خدایمان!

نتیجه ش را تو میبینی نه من!

دلم نوشتن می خواهد

حتی چرت و پرت های بریده بریده

دلم حرف زدن می خواهد

دلم می خواهد یکی یادش بیاید باید اولین باران پاییز ۱۸ سالگی ام را تبریک بگوید

نامه ی  باران زده ی مِهر را برای تو می نویسم

چه کسی بیشتر از خودمان مارا دوست دارد؟

۱۸
مهر

صدایش شیار های مغزم را پر میکند:

کی فکرش میکرد ..؟

ادامه ی جمله هایش را می بلعم!

هیچ کس فکرش را نمیکرد!

میدانم می خواهی چه بگویی 

بگویی فلانی و فلان و اول هر سوال و تعجبت یک " کی فکرش را میکرد " درست مثل یک ماهی گیر حرفه ای که قلابش را پرت میکند و بچه کوسه ی ذهن مرا با قلابی  "   هیچ کس فکرش را نمی کرد" بگیرد

براوو!

اما میدانی؟ ماهی گیری از دور زیباست! چه کسی حاضر است برای یک دستی زدن به مغز نیمه هوشیار من سالیان دراز  صبر میکند ؟

آن خنده ی شیطنت وارت را میبینم و سوال بعدت را در چشمانت میریزی!

لعنت به چشمانت ،خب؟

:چه کسی فکرش را میکرد منتظر قلاب بمانی؟

من سوال را میدانستم!

پس این حیرت از کجا در وجودم جهید؟

یک صدای دیگر به زور در پیچاپیچ مغز بیچاره م فرو میشود ،

لگد میزند و به زور خودش را جا میدهد

چه کسی باورش میشود " تو " از  شکار شدن و اسیر شدن لذت ببری؟

حتی با یک قلاب نیمه حرفه ای 

لب جدول می ایستم ،  روی پنجه پایی که نیاز داشت گچ گرفته شود اما فرار را ترجیح داد (!)

درست دردش تا زانویم بالا می آید اما عصب هایم جای دیگری مشغولند!

پیام مخابره نمی شود 

همه ی وجودم درگیر قلاب و اسیر  و..؟

این کلمه اینجا چه میکند؟

خریت!

نیم کره ی چپم آن چشمان لعنتی را نشان میدهد و نیم کره ی راستم احتمال راه های مرگ دردآور

دقیقا نمی دانم از کدام جناح مغزم به من نهیب میزند که 

وسط این دو نیم کره یک تساوی بگذار!

جلوی چشمانم وشکن میزند

پیام درد میرسد و می لغزم!

به ماشین پشت تکیه میزنم

همیشه کسانی که نزدیک جدول ها پارک میکنند را نفرین کرده ام که چرا نمی گذارید ما جدول های خیابان را متر کنیم و سکندری بخوریم؟

همه ی نفرین ها را پس گرفتم!

مچم را بد گرفت!

اینبار خودم زمزمه میکنم چه کسی فکرش را میکرد ،بعد از۵ سال ،رد دود های فرو رفته در ریه ام در چشمانم سر در 

بیاورند؟

میرود..

مکالمه ی مرده ای که من جان میدادم از ادامه ش،  تمام 

میشود

خوشحالم؟ 

ناراحتم؟

هیچ کدام!

خالی شدم از وجودش

نبض وجودش دیگر در قفسه سینه م نمیزند

نه روز گذشته است

نبض را دوباره چک کردم

کالبد شکافی جنازه ی بیچاره ی مکالمه ی دادگاه وارمان را انجام دادم

مرد!

لباس سیاه بر دلم تن کنم؟

یا در جشن ماهی هایی که غذای بچه کوسه م نشده اند شرکت کنم؟

نمیدانم!

۱۸
مهر

شهریور هجده سالگی ام انقدر سریع وسایلش را جمع کرده و عزم سفر دارد که باورم نمی شود!

باورم نمیشد بلیطش برای ۲۴ ساعت دیگر است!

بهتر است بگویم باورم نمی شود هجده شهریور آمده و اند و رفته اند و من نمی دانم دقیقا در کدامشان دائم الخاطره شدم!

این روز های حس هایی در وجودم پیدا میکنم که باورم نمی شود از درون من باشند!

۱۸
مهر

هر چه که کنتور ِ ارقام سنم بالا تر می رود ، انگشتانم فرسوده تر می شوند زیر ِ بار ِ حرف های تخلیه نشده روی ورق..

تحمل ِ حجم ِ کلمات و افکار خط خورده در لای کاغذ برگ های مچاله شده ی خاطرات!

و این سبک مغزی احساسی چه قدر مسخره و شاید غریب و دوست داشتنی ست!

 دیگر چیزی نیست که تو را در خود فرو ببرد و گم َت کند و تو کشف جدید ِ خودت شوی..

زندگی خنثی و نخراشیده ای که حتی کلمات را کمی سیقل نمی دهد و فلسفه ای تهی و خارج از هر بُعد عاطفی را به نمایش می گذارد!

و تو را یک بالغ احمق نشان می دهد!

آماده ای با تمام چیز هایی که جنگیدی نباشی ، زندگی ای آغاز کنی که طعم ناخوشایندش تنها حس ِ مشترک گذشته و حال و آینده است!

این قاطع گویی های بی آرایه هم سوغاتی حماقت های بزرگ سالانه است؟

همایون می خواند  :" دل ِ دیوانه را دیوانه تر کن.."

و من آن دور ها زانو ور میچینم و زمزمه می کنم : ز سر سودای هیچ ندارم!

اعتیاد به این ریتم مرگ آور نیست؟

سرطان خفته ای است که هنرت را بند بند در خود می کشد..

نفس کلماتت را میبرد و فقط "کلمه" می شوند

روح ِ چشمانت را می درد و عینک مسخره ای با اندازه بیست ُ پنج صدم کجی ِ دنیای ایده آل روی آن ها می نشاند!

رفته رفته بالا میروند..

رفته رفته چه می ماند ؟

دور تر در ترافیک یک زندگی زمزمه میکنم برای مرگ ِ خودم :" چرا رفتی ؟"

همایون پشت ِ روزمرگی هایم می خواند

:" ز سر سودای آغوش تو دارم"

پشت صندلی عقب ماشین ، زانو هایم را بغل میکنم و فکر میکنم دقیقا چه زمان بود که انقدر بی رویا شدم؟

و کسی در گوشم زمزمه میکند شاید از اول رویایی نبوده برای شروع!

چه قدر رویا داشتن سخت شده!

اینکه بتوانی درون بخار  لیوان چای ت غرق شوی و زندگی چند سال آینده ات را طی کنی!

سخت شده..

باور کنید سخت شده!

قدم برداشتن برای چیزی که دیگر نمی دانی چیست!

همان لحظه کسی برایم لب زد : اگر فکر نکنی چه می شود؟

به هیچ چیز فکر نکن!

جنون ِ لحظه های من همین بی فکری ست..

حالم خوب است یا خراب؟