مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۹
تیر

یک زخم نامرئی شده ام..

حتی، گاهی رویش آرام آرام نمک میریزم و عمیقش میکنم؟


هی سکه می اندازم و میگویم روی شیرش شانس من است


هی خط میشود..


خط میشود و عمق میدهد به این زخم..


ت

ن

ه

ا


این کلمه معانی مختلفی دارد که هر کس در زندگی ش انگار میتواند چندین بُعدَش را تنها بفهمد:))


تنها در تنها

۱۸
تیر

من که ریتم آهنگ زندگی بلد نیستم ؛ چیکار کنم؟

چه جوری برقصم؟


من از اولشم رقصنده خوبی نبودم!..


پ.ن


یک فریاد ِ بلندم!


کجا آزاد میشم از این حنجره ی پوسیده

۱۶
تیر

شنیده اید می گویند آدم جادو می شود؟

جادوی یک موسیقی که به سختی می فهممش ،به زبان بیگانه ای فریاد می زند ، مرا گرفت..


در خودش حبس کرد و من شروع کردم به رویا بافتن..


خواننده داشت از یک خداحافظی عاشقانه میگفت و من به رویاهای شیرینی دست انداخته بودم که شاید قرار است برایش زندگی کنم..


خواننده داشت از یک شروعی میگفت که پایانش از پیش نوشته شده است و من داشتم از یک پایان به سوی شروع بی نهایتی خط می کشیدم..


شبیه دو آدم شده بودیم که رو به رو هم نشسته اند و به ظاهر حرف هم را می شنوند اما هر کس در دنیای خودش غرق است!


خواننده کلماتش تمام شده بود و جان در کلمه های من پیدا شده بود..


بچه که بودم فکر میکردم حتما در دنیا کسی باید بمیرد تا کس دیگری متولد شود


بزرگ تر که شده م از احتمال مرگ ستاره خوانده م و از بقایایش امکان تولد ستاره ای در رده ای دیگر..


در افسانه ها سیمرغی دیدم که از خاکستر خودش متولد می شود..


این روز ها در غم ها و مرگ ها و پایان ها من امیدی میبینم که غیر قابل باور است..


در سقوط ها تجربه ی پروازی که غیر قابل دسترس است..


طعم این امید آن قدر به جانم چسبیده است که برای تجربه لحظه ای اش دست به هر کاری زده ام و مرا آن قدر از حس پشیمانی دور کرده است که حد ندارد..


باعث شده سایه ی روحم از خودش بلند تر شود و رویای بیشتری جمع کند..


تنها یک ترس است..


ترس از دست دادن امید!


اولین ها جادو دارند..


دیده اید وقتی وسیله ای نو میخرید چه قدر ذوق دارید؟


اولین بار که به عمق موسیقی فرو رفته اید..


اولین بار که بُعد مخفی کسی را دیده اید..


اولین بار که از کلمه هایی که سال های زیادی است در لغت نامه ذهنتان خاک می خورند  استفاده کرده اید..


اولین ها جادو میکنند..

۰۴
تیر
کاش از استرس زیاد نبارم!
۰۱
تیر

شهاب سنگ دوازده ساله ی من بالاخره دارد به مقصدش می رسد!

یک برخورد که ۱۲ سال است سرنوشتش نوشته و حالا به لحظه انفجارش نزدیک می شود..


عاطفه ی شش- هفت ساله پشت میز کلاس اول یا پیش دبستانی اش نشسته و معلمش زمزمه میکند : چشم بهم بزنید از پشت میز پیش دانشگاهی تان بلند شده اید..


این چشم بهم زدن آن قدر طولانی و پر خاطره بوده که از وجودم لبریز شده و دیگر حجمش را نمی فهمم..


در بی نهایت به صفر میل میکند..


هفته ی آخر است که دارَمَش..


چه کسی میداند پس از برخورد شهاب سنگ هر کدام از این خاطره ها کجا تبعید می شوند؟


هر کس که عامل این خاطره هاست؟


یک چیز می خواهم!


تک تک شان یک پایان شاد و آرام را تجربه کنند..


یک بی نهایت ِ مثبت..


دلم تنگ ِ تنگ می شود..


به آخرین هفته ی دانش آموزی خوش آمدید..