مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۶
فروردين

کجایی؟

پشت نگاه های سیاهی؟

پشت آن تک ستاره که گوشه ی چشمانش سو سو میزند؟

خاموش می شوی و دم به دم می تپی؟

پشت آخرین جمله "چشمهایش" بزرگ علوی؟

<<این چشم ها مال من نیست>>

واقعا سیاهی این چشم ها متعلق به من نیست!

هیچ تعلقی نیست!

نه آن خانه که روی عقربه ی بزرگ ساعت ساخته شده بود

و نه آن چشمان سیاهی که آینه ی نفس هایم بود!

آینه شکستن خطاست؟:)

چشم شکستن چه طور؟

کجایی؟

زیر کدام سرمایی؟

سیاهی و سرمایی

چه ریتم تکراری و نم داری!

آفتاب چه کند؟

جسم سیاهی! جذب را فراموش کرده ای و بازتابی!

بازتاب سیاهی؟

آخ که این رنگ بر سر من چه آورد؟

معلق بودن و تعلق؟

چه نوای احمقانه ای!

و چه کسی احمق تر از صاحب چشمان سیاه بی تعلق است که اوج زندگی را به آسمان غرق در سیاهی گره زند؟

کجایی؟

فراموش زیر خاکستر هیزم اتفاقات؟

کجایی؟

نشسته ای روی سرکج سردرگمی؟

غرق در الفبای تنهایی؟

کجایی؟

میان زمین و هوایی؟

کجایی؟

زیر چراغ فراموشی؟

مچاله شده بین آسفالت و پاشنه های بلند کفش؟

کجایی؟

واقعا کجایی سردرگم عزیز تنهایی؟

باز بگویم؟ چه ریتم احمقانه ای!

بعد از دو یا شایدم سه ماه پرسه زدن در هیچ کجا آباد آمدم چه بگویم!

یا مثلا قبل ترش ، سوختن و ساختن و باختن؟

جوهر خودکارم یخ زده بودانگار! هر چه هایش کردم ننوشت ویران بودنم را،شاید تمام شده بود

بعد از سال ها با انگشتانم مهربان تا کردم! بلکه تایپ کنند این درماندگی را..

و من روی جدول پیش رفتم

نفس  اول نزدیک به خودم، برگشتم و دیدم من چه بود..

نفس دوم چشمانم را بستم! معلق بودم و به آن پشت سر بدهکار و متعلق!

نفس های بعد چه شد؟

یادم نمی آید یا نفس دیگری نبود از من؟

اثر دیگری نبود..

ماند بی خوابی و فرار و فراموشی اجباری اختیاری!

ماند یک حفره که شد تمام زندگی ام!

چ گفتم از این چند ماه

فقط تکرار نفس یادم است ، نه

کجایی؟

بین من و آسمانی؟

پ.ن

می توان برای همین چند خط هم جشن بگیرم!

یک حفره در سر دارم

انگار محتویات آن حفره را خالی کرده اند در جای اشتباهی!

جایی میان قفسه سینه ام

فقط سنگین و سبک می شود! از بین نمی رود

و من مثل یک آلزایمری دیگر تلاشی برای به یادم آوردن مکرر ندارم

سنگین می شود با این ناقص ماندن ها..

دیگر ترکیب ها و آرایه ها به دادم نمی رسند!

+

همه چیز را تعطیل کرده بودم و خیالم از قفل پایین کرکره راحت بود که بالا نمی رود

سال تحویل شد و خاک چرخش یک سال زمین ته حلق من ماند

درس باید بخوانم

و نجوم از سر بگیرم که سکندری خورده را جبران کند

همه چیز نصفه است

لعنت !