مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۸
مهر

دست تند می کنم و زود می نویسم!

زود و زود تا از تصمیم تلخ امروز نگذرم!


دیگر شخصی به نام او را نمی شناسم!


با او حرف میزنم


لبخند میزنم


اما جمعی !


اوی تنها رفته و رفته می ماند


رفته از میان شکاف چشم های من که رنگ چشم خیلی ها در آن جا ، جا خوش کرده!


خداحافظ شخص بی رنگ


و این چندمین نوشته ای ست که از رفتن دوستی می نویسم؟


و این چندمین لبخند مرده ایست که بدرقه راهشان کرده ام؟


لبخند مرده ای که از نشکستن حرمتشان می زنم!


تلخی که آسانی مسیرشان شود!


+


آهنگ ماه من از فرزادفرزین به شدت مرا توضیح میدهد! به غیر بند عاشق بودن!


من تنها گم می شوم!

۲۵
مهر

مرز خواب و بیداری هایت،سنگین تر می کند این "آشفته"را. سنگین ،سنگین تر ، سنگین ترین..انبوه ننوشتن ها را که نگه داری ، سر به پایین می شوی ، فروتن و فرتوت..نقش انسان اِن ساله ای   که در لباس های مشکی اش با شانه های افتاده!

خم شده در خودش...


فکر می کنی به انجام نداده هایت ، به آرزو های مچاله شده در برابر زور درد ها..نفس نکشیدن ها..دردی که تا مهره های کمرت پایین می رود و بر می گردد به نقطه آغاز..


باران می شوم ، مرهم شود..


باران می بارد ، آرام بگیرم


برای من نشانه ای بزرگ تر از آسمان نیست..


آسمان متصل شده به من!


پنجره را باز می کنی تا صدای فریادش بلند به گوش برسد


"وجود من  درد می کند "


و با او تکرار می کنم


"وجود من هم "


مثل هم نوازی دو ساز !


پ.ن


لازم است این ننوشتن های قبل خواب که خواب می شوند برای من  ، کسی ثبت کند..


زیاد شده اند..


زیاد شده اند این نشان ندادن ها


نشان ندادن نفرت من از کلمه ی "درد"


نفرت من از حضور نداشتن


چه در مکان ، چه در زمان..


نفرت دوباره ی من از خورشید


نفرت من از کلمه ی نفرت..


شروع به نوشتن لیستی باید بکنم که جواب آقایان و خانم ها را بدهم که چه بر سرم آماده و علت حضور نداشتنم!


اما من از حرف زدن خسته شدم!


فقط من باشم و من!


و شاید آسمان


ممکن است یک تصمیم موقت باشد !


نوشتن سخت شده!


توده هایی از من..


توده های تلخی از من


درست مثل چای و سیب سبز امروز صبح زیر باران..

۱۳
مهر

زنگ ساعت چه عجله ای دارد مرا به این دنیا برگرداند؟

باید عجله داشته باشد، خودم خواستم!


خودم خواستم این آغاز شاد را!


یکی از اهالی این خانه بیدار است


-بیدار نمی شی؟


-تو چرا بیداری؟


-نمی دونم


-مدرسه نمیرم


-خوبی؟


-گوشم مامان!


بهانه ی قوی تری نداشتم! بهانه بود؟


از آن سرما و مریضی یک هفته ای سال پیش تنها همین "هیاهوی گوشی " ماند!


سوت میزد ، حرف میزد ، درد می گرفت!


و من همه را به پای توهم گذاشته ام..


بهانه نبود! دردش مغزم را گرفته بود! 


فلجم کرده بود و قفل بر چشم هایم شده بود


من بیدار بودم!


من تمام ساعتی که باید مدرسه می رفتم را در خواب بیداری بودم..


من بوسه های آرام زیادی را حس کردم!


آخرینش کی بود؟


من خزیدن کسی را در تخت خوابم حس کردم


درست مثل یک پسر بچه ی شر و شیطان!


و من در آغوشش غرق شدم و قفل پلک هایم شکسته نشد!


من خسته نبودم ، من ناراحت نبودم ، کلافه نبودم


همه چیز خوب بود


فقط خوابم نیاز داشتم و گوشم نفس کم آورده بود!


۱۳
مهر

شبانه ی مرا برد...


خواب هایم را برد..

امروز را با درد چشم و سردرد گرفت..

بازدمم نگاهش،نفسم شد! با فاصله ای در ابعاد سال ها

فراموش شده بود

آسمان بود و آسمان!

آسمان بود و  غبار و ستاره های  منگنه شده

بدون نورش

بدون لمس نورش

آسمان بود و زمین

آسمان بود ابر هایش

آسمان، فراموش کرده بود..

امشب باز تپید

نبض تمام وجودش!

امشب او برد و من باختم

امشب او زنده شد و من مردم..

امان از امشب..

امان از چشم هایم که بسته نمی شوند..

امان از دلتنگی که به وسعت ارقام سالیانی که گذشت جان گرفته..

پ.ن

ماه تلخ من

بشین و بخند

که هر چه او ساخت، من باختم

ماه تلخ من!

-لعنتی عکس نگیر ، دل تو دیگه توان نداره!

۰۴
مهر

 حکم ها و یاد ها گره خورند به فراموشی..

و فراموشی سالیان درازی بعد و قبل مرا درگیر درد کرده است..

همه چیز پنهان در ایستی شده است که زمان میرود اما همه چیز بر "ایستادن" بوسه میزند..

من در میان دست محکم طوفان ایستادم و گرد ابر های خاکستری را روی چشمانم  آینه وار طلب می کنم..

من به دنبال رقص ِ باد راه زیادی را آمده ام ..

پا به پایش از لای درز پنجره ها عبور کردم..

صدایم در بین برگ ها پیچیده و به بازی گرفتتشان..

من تک تک چشمک های ستاره ها را روی تیر های چراغ برق این شهر کشیده ام...

هر لغت را در سیاهی چشمانم چال کردم..

چشمانی به وسعت ادبیات رقص باد..!

از ترکیب اعداد و فصل ها لبخند زده ام

و برای هر ترکیب جان باخته ،عمر سوزاندم و موج اشکی ریختم..

موج اشکی درست مثل موج موهای دخترک همسایه..

من روی رویاهام شرطی بستم که قمار را همه جور ببازم

و چه چیزی طعمی گس تر از باختن اینگونه دارد؟

 تضاد زندگی را ورق ورق کند!

روزی رسد که ورق نویسد تضاد :)

آرمشی که جاری نشد در جاده های زندگی من..

آرامشی که در انعکاس آینه بود و نیست..

من فریاد می زنم

و با هر فریاد می لرزد قفسه ها ذهنم

فرو می ریزند و هیچ می شوند.

چه چیزی بالا تر هیچ شدن و بی خیالی؟

من فریاد می شوم در لا به لای بوی دود و تلخ دوست داشتی..

پ.ن

من آن نابینای مادرم زادم که روزی خواهم دید و غرق شادی نفرت انگیزی خواهم شد!

شادی ای که از پس حقیقت "دیدن" شروع می شود و نفرت همیشگی که کنج دنیای رویایی ام را خرابه ای خواهم دید..

همین قدر امید وار و نا امید در بازه ی بیان احساسات این زندگی!

من مدت هاست وعده ی یک نوشته ی آرام کننده ی مسکن مسلک  را به روحم داده ام..

مثل همیشه های دور ، خطاب به  عاطفه آینده می نویسم:

دمت گرم که هنوز ایستاده ای پای بلاگفای نامرد که چهار سال عمرت را بلعید و یک سد آب

هم رویش نوشید! باز به آن تکیه زده ای و لبخند کج به همه که گفتند از جای دیگر شروع کن نشان داده ای!

و خب ، انتقادی بر تو وارد است مثل همیشه که پای قول ننوشتن نایستادی..

رسم اعتیاد و نبض وجودم همین بود و هست! نه؟

من معتادم به این نوشتن اشتباه و مردود از نظر همگان..

نبض وجودی که خاموش و خشک شد و دوباره تپید زیر پوسته ی خاکی اش

به قول لفظ های ادبی متولد شد!

همسان با نبض قلب من چند سال پیش!

چشم هایم را می بندم!

من با چشمان بسته زندگی کردم و از این پس باز زندگی خواهم کرد..

منی در عمق چشمان بسته ای نقش بستم و زندگی می کنم..

از جریان تاریکی مغزی ،نفس قرض می گیرم و بازدم را ضمیمه ی رویا هایم می کنم..

من با عطر موهایی که کوتاه می شوند مست می شوم

و در آغوش آسمان می خوابم!

اینبار که شروعی اجباری نصیبم شد،

قسمتی از آسمان می شوم بی درخشش ماه..

هر چند تاریک، هر چند متروک..

می ارزد که شوم کاغذ دیواری سیاه رنگی بر دیوار این چهار دیواریتان!

دنیا و جهان واهی تان!

از شروع اجباری، می شوم تنها خط خطی بچه ای!

نقش نقاشی های پر بیننده برای خودتان:)

ترجیح من، نبض سر انگشتان است نه قلب کوبنده و عاشق پیشه ای..

من آخرین نفس گرم خورشیدم در نگاه قفل شده ی افق..

من در امتداد آن خط ای ایستادم که نا معلوم ترین نقطه ی دنیاست..

من تضادی هستم که هیچ وقت تنها آرایه نبود..

قرار بود از چهار سال پیش همه چیز ثبت شود و شده بود، اما انگار قسمت نبود تو شعله های وجود گذشته ات را  در انفجار آینده ببینی!

از آن چهار سال چشم پوشی کن!

دلتنگش نشو...

هر چند کار سختی ست ×_×

من بر خلاف سال های گذشته، 

بزرگ شدن عجیبت را تبریک می گویم

بودنت مبارک!

و دوباره نوشتنت!