۱۷ سالگی لعنتی نزدیک است و من هنوز روی تختم دراز کشیده ام!
خیره ب سفیدی ِ سفید سقف!
ریشه دوانده! عمیق..
آرام و آهسته و سوزان و طولانی، ۱۷ سال ِ لغزان و جریان خنکی یک زندگی
کلمات دیگر قدرت ندارند
این ۱۷ سالگی کذایی از عمق به ته ماجرا میرسد و شاید به سطح دیگری از من برسد
کوبش های نامنظم این روزها
قلب من دوام آوردی این ۱۷ سال را؟
بوسه های آرامم برای ایستادن رو به تمام شدن است.
آرام..آرام! آنقدر که تغییرات احساس نشود..
سوزش ها ، جریان ها ،هیچ چیز!
لا به لای کلمات دیگران غلت میخورم ، تجربه هایشان ، "سن " هایشان .. نفس میگرم و نگاهم جان میدهد
شعله می کشد شمع ۱۷ سالگی و شعله می کشم! فوت می شود و خاموش می شوم! ته جان ِ خاکستر های سرخ
من باختم؟
بازی مشخص شد و کاش اینبار جاذبه نمی گذاشت بالا بروم! قد بکشم.. تمام من را در خود می کشید و فقط یک دختر بچه و آخرین رعد و برق چشم هایش را می گذاشت..
آخرین سد سیاه!
سدی ک سیاهی اش غرق می شود در افکار بهمن زده..
سفیدی برف و سقف مخلوط با جریان سرخ زندگی و بی رنگی های لغران
من باختم؟
زیباترین تراژدی زندگی تا ب اینجای کار تعلق گرفت به عدد ۱۷
من ترسان تر از همیشه ، نزدیک تر از همیشه ب۱۷ مین آرزو و فوت کردن شمع.. من مصمم تر و خمیده تر از همیشه در برابر خواسته هایم.
و آخرین من های ۱۶ سالگی ام میگوید
گم شده و رها شده تر از همیشه در چشم طوفان
چه گمشدگی تلخ و شکننده و زیبایی!