مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۷
بهمن

"امروز" که می خواهمش ، بد اخلاق است!

"امروز" که می خواهمش ،خنثی ترین موجود بشریت است..


من چه می گویم؟


می گویم عین سابق می شود


چالش است ، بازی است! من بَرَمَش!


او چه میکند؟


بی پروایی!


رول ها عوض شده..


او من است و من او..


اعتراف میکنم سخت است صبوری در برابر خودم..


به قول خودش ، خود ِ لجباز ِ خودخواهِ مغرور ِ جسور!


کمی صلح می خواهم..چه کنم؟

۱۷
بهمن

وزن زندگی بالا رفته است..

هوای نفس هایمان سنگین است..


ریتم نگاه هایمان نبض گرفته


و من


بین دوده ها و حرف های نگفته ام پرسه میزنم..


و در غرورم خفه میشم که نمی توانم داد بزنم زیادی تنها مانده ام..


در خیابان های اطراف خانه میچرخم..


هوا وقتی کثیف است انگار سرد هم می شود..


میچرخم و به کوچه ی رو به روی پنجره م می رسم


فکر میکنم در نصف شب های مرده م چه قدر از این پنجره به همین کوچه نگاه کرده ام


چیزی عوض شده ؟ نه!


در همین دوده ها دلم بسته بسته سیگار می خواهد!


دلم حرف می خواهد..


یک گورکن می خواهم که این حرف های مرده را در دلم خاک کند یا یک نفس عیسی مسیحا می خواهد که همه شان را زنده کند


زمان معجزه برای ما انگاری که رفته است :)


۱۱
بهمن

ذهنم در مکالمه های روزمره قفل شده است .روی کلمات بالا و پایین می شود . اول املای شان را سعی میکنم به یاد آورم بعد انگار آشنا می شوند . کمی بعد آن نیرو ، داستان پشت ِ لغت نبضش شروع به تپیدن می کند . 

مردمک چشمانم دو دو می زنند!

می ترسم! از کلمات..

از زمان..

از اتفاقات..

دچار فوبیای زندگی کردن شده ام!

وجود دارد؟

نمی دانم!

حتی از درمان ِ این سال های زندگی هم می ترسم..

از نوشتن های بی پروا..

برف می بارد..پس از چند سال؟

 شمارش برف های زندگی ام از سه سال پیش تغییر کرده است..

می ترسم؟

سال پیش میگفتم نه!

اما الان منتظر یک اتفاق عجیبم..همیشه..

این روز ها ضربان قلبم در چشمم میزند انگار

یک تپش! یک واکنش مردمک چشم هایم

یک پلک زدن! یک ایست ناگهانی 

یک سکته..!

از قدم زدن در این سفیدی ها می ترسم!

از لمسشان..

از غرق شدن در برف..از خفگی..

می ترسم لحظه ای خیره شوم به این سردی ، میترسم لبخند بشیند بر لب هایم ، میترسم چشمانم شیطنت کنند و ناگهان زمین بخورم..

هر کس در هر سال ۴ بار متولد می شود و ۴ بار می میرد!

هر مرگ و تولد  برای هر فصل..

در کمای زمستانی م..

قلبم نا منظم می تپد..

این زمستان را متولد شده م که مرگش را به آغوش بکشم؟

این زمستان را دیوانه وار خندیده ام؟

 این زمستان را مجنون وار فریاد زده م؟

اشک ریخته م؟

زندگی کردم؟..

می ترسم از این فوران ها و خاموش شدن ها..

از این بغض ها را نشکستن؟

از این ترس ها می ترسم..

پ.ن

نمی توانم بنویسم از تخریب و آوار های درونی م

نمی توانم حرف بزنم ..

خفگی محض است!

از استرس خفه شده م..

انگار باید حالم خراب باشد اما نیست!

این ترس دارد..

باید از زخم برداشتن  دردم بگیرد اما به رد خون ِ روی برف نگاه میکنم. به آمیزش قرمز و سفید..

به کریستال های سرخ منتظم..

درد ندارد؟

بی تفاوت خون میچکد!

می ترسم!

از خودم میترسم.