مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

روحِ مهمان دوستِ من!

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۴۸ ق.ظ

همه ی داستان ها از آن جا رقم میخورند که کسی فکر می کند:(( از کجا شروع کنم؟)) امّا من نمی خواهم داستان را مثل یک راوی خوب روایت کنم! از پَرِش های مغزم می ترسم که اگر از یکی بود و یکی نبود زبان باز کنم ، وقتی به اول خط ِ اوج داستان برسم نتوانم تک تک ِ کلمات و حس هایش را درست مثل او ادا کنم.

میخواهم قطره به قطره آنچه بر روح ِ من چکیده شد را نمایش دهم.

گاهی فکر میکنم زندگی من خیابان ِ بی مقصدی است که فقط برای رفتن ساخته شده است. مثل هر روز ِ هر سال ، من پشت فرمان، پا روی گاز، ممکن است بی چوصله تر از روز های دیگر امسال، روند زندگی را سر گرفته بودم

یک چیزی درست نبود! انگار ذهن من از بی دغدغگی چند ماهه خسته شده بود و درست در روز ِ چهار/اردی بهشت کسی قلقلکش داد

کسی که هنرمندانه با افکار خودش بازی کرده بود و حالا همبازی جدید و جذابی برای من بود! حتی رقیبی برای از من جدا شدن.

نقطه ی اوج داستان همین جاست.

یک رهگذر ساده بود که تنها چند ساعت وقت گذراندن حکم معجزه ی او را داشت و روح مرده ی من میزبان نفس او بود.

مثل یک لبخند کوتاه پشت چراغ قرمز خیابان.

روان ِ آشفته ی من توان ندارد همه ی او را اینجا نقش بزند تا بوانم هر لحظه که خواستم ثانیه های چهار اردی بهشت را زنده کنم

تنها روایت شعرش از نادر نادرپور را می نویسم

 گهواره ی دو چشم سیاه تو

 آرامگاه کودکی من بود

گویی مرا چو در دل شب زادند

 در من چراغ عشق تو روشن بود

 چون زلف دایه بر رخ من می

ریخت

از آن ، نسیم موی تو می آمد

 برق نگاه من چو بر او می تافت

از سوی او به سوی تو می آمد

شب ها چو قصه های کهن می گفت

در گوش من صدای تو می پیچید

چون تار مویی از سر خود می کند

 گویی که تار موی ترا می چید

در بوسه های وحشی شیرنیش

طعمی ز بوسه های تو پنهان

داشت

 در گریه های گرم گوارایش

اشکی چو آب چشم تو سوزان داشت

 جفت منی که بسته به من بودی

وز من ترا ندیده جدا کردند

آنگه چو گریه های مرا دیدند

 نام ترا دوباره صدا کردند

 چون غیر او نبود ترا نامی

عمری تلاش در پی او کردم

بی آنکه هرگزت بتوانم یافت

با خواب و با خیال تو خو کردم

در هر رخی که رنگ جمالی داشت

 سیمای آشنای ترا دیدم

در هر دلی که چشمه ی عشقی بود

 تصویر دلربای ترا دیدم

اما اگر تو زاده شدی با من

 پیش من چگونه سفر کردی ؟

 چون چشم من همیشه ترا می جست

از چشم من چگونه حذر کردی ؟

امروز ، آفتاب امید من

 در نیمروز زندگی خویش است

حیران به راه رفته فرو مانده

 اندیشه می کند که چه در پیش است

آه ای کسی که دل به تو می بندم

آیا تو نیز شاخه ی بی برگی ؟

 آیا تو ای امید جوان مانده

 همزاد جاودانه ی من ، مرگی؟ 

  • عاطفه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی