نوشته ی 9 شهریور 96!
هر چه که کنتور ِ ارقام سنم بالا تر می رود ، انگشتانم فرسوده تر می شوند زیر ِ بار ِ حرف های تخلیه نشده روی ورق..
تحمل ِ حجم ِ کلمات و افکار خط خورده در لای کاغذ برگ های مچاله شده ی خاطرات!
و این سبک مغزی احساسی چه قدر مسخره و شاید غریب و دوست داشتنی ست!
دیگر چیزی نیست که تو را در خود فرو ببرد و گم َت کند و تو کشف جدید ِ خودت شوی..
زندگی خنثی و نخراشیده ای که حتی کلمات را کمی سیقل نمی دهد و فلسفه ای تهی و خارج از هر بُعد عاطفی را به نمایش می گذارد!
و تو را یک بالغ احمق نشان می دهد!
آماده ای با تمام چیز هایی که جنگیدی نباشی ، زندگی ای آغاز کنی که طعم ناخوشایندش تنها حس ِ مشترک گذشته و حال و آینده است!
این قاطع گویی های بی آرایه هم سوغاتی حماقت های بزرگ سالانه است؟
همایون می خواند :" دل ِ دیوانه را دیوانه تر کن.."
و من آن دور ها زانو ور میچینم و زمزمه می کنم : ز سر سودای هیچ ندارم!
اعتیاد به این ریتم مرگ آور نیست؟
سرطان خفته ای است که هنرت را بند بند در خود می کشد..
نفس کلماتت را میبرد و فقط "کلمه" می شوند
روح ِ چشمانت را می درد و عینک مسخره ای با اندازه بیست ُ پنج صدم کجی ِ دنیای ایده آل روی آن ها می نشاند!
رفته رفته بالا میروند..
رفته رفته چه می ماند ؟
دور تر در ترافیک یک زندگی زمزمه میکنم برای مرگ ِ خودم :" چرا رفتی ؟"
همایون پشت ِ روزمرگی هایم می خواند
:" ز سر سودای آغوش تو دارم"
پشت صندلی عقب ماشین ، زانو هایم را بغل میکنم و فکر میکنم دقیقا چه زمان بود که انقدر بی رویا شدم؟
و کسی در گوشم زمزمه میکند شاید از اول رویایی نبوده برای شروع!
چه قدر رویا داشتن سخت شده!
اینکه بتوانی درون بخار لیوان چای ت غرق شوی و زندگی چند سال آینده ات را طی کنی!
سخت شده..
باور کنید سخت شده!
قدم برداشتن برای چیزی که دیگر نمی دانی چیست!
همان لحظه کسی برایم لب زد : اگر فکر نکنی چه می شود؟
به هیچ چیز فکر نکن!
جنون ِ لحظه های من همین بی فکری ست..
حالم خوب است یا خراب؟
- ۹۶/۰۷/۱۸