مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

نوشته ی 9 شهریور 96!

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۳ ق.ظ

هر چه که کنتور ِ ارقام سنم بالا تر می رود ، انگشتانم فرسوده تر می شوند زیر ِ بار ِ حرف های تخلیه نشده روی ورق..

تحمل ِ حجم ِ کلمات و افکار خط خورده در لای کاغذ برگ های مچاله شده ی خاطرات!

و این سبک مغزی احساسی چه قدر مسخره و شاید غریب و دوست داشتنی ست!

 دیگر چیزی نیست که تو را در خود فرو ببرد و گم َت کند و تو کشف جدید ِ خودت شوی..

زندگی خنثی و نخراشیده ای که حتی کلمات را کمی سیقل نمی دهد و فلسفه ای تهی و خارج از هر بُعد عاطفی را به نمایش می گذارد!

و تو را یک بالغ احمق نشان می دهد!

آماده ای با تمام چیز هایی که جنگیدی نباشی ، زندگی ای آغاز کنی که طعم ناخوشایندش تنها حس ِ مشترک گذشته و حال و آینده است!

این قاطع گویی های بی آرایه هم سوغاتی حماقت های بزرگ سالانه است؟

همایون می خواند  :" دل ِ دیوانه را دیوانه تر کن.."

و من آن دور ها زانو ور میچینم و زمزمه می کنم : ز سر سودای هیچ ندارم!

اعتیاد به این ریتم مرگ آور نیست؟

سرطان خفته ای است که هنرت را بند بند در خود می کشد..

نفس کلماتت را میبرد و فقط "کلمه" می شوند

روح ِ چشمانت را می درد و عینک مسخره ای با اندازه بیست ُ پنج صدم کجی ِ دنیای ایده آل روی آن ها می نشاند!

رفته رفته بالا میروند..

رفته رفته چه می ماند ؟

دور تر در ترافیک یک زندگی زمزمه میکنم برای مرگ ِ خودم :" چرا رفتی ؟"

همایون پشت ِ روزمرگی هایم می خواند

:" ز سر سودای آغوش تو دارم"

پشت صندلی عقب ماشین ، زانو هایم را بغل میکنم و فکر میکنم دقیقا چه زمان بود که انقدر بی رویا شدم؟

و کسی در گوشم زمزمه میکند شاید از اول رویایی نبوده برای شروع!

چه قدر رویا داشتن سخت شده!

اینکه بتوانی درون بخار  لیوان چای ت غرق شوی و زندگی چند سال آینده ات را طی کنی!

سخت شده..

باور کنید سخت شده!

قدم برداشتن برای چیزی که دیگر نمی دانی چیست!

همان لحظه کسی برایم لب زد : اگر فکر نکنی چه می شود؟

به هیچ چیز فکر نکن!

جنون ِ لحظه های من همین بی فکری ست..

حالم خوب است یا خراب؟

  • عاطفه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی