مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها
۲۷
دی

امتداد سرمای کلامش را گرفتم ، درست مثل دنبال کردن روابط یک دنباله ی ریاضی

لمس ردپاهای برف زده


به من می رسید!


قانون جاذبه چگونه روی لب هایش اثر گذاشته بود؟


حتی روی پلک هایش


امتداد چشم هایش من بود!


و چشم هایش را بست


اثرات جاذبه بود ، نه؟


امتداد حرف هایش


لعنت به من!


همه اش من هستم


در خواب های من چه می کردند؟


وابسته بودم


هستم


و خواهم بود


قبول کن!


ب نفع خودشان است


در برابر موج آتش گرفته ی من


دوام نمی آوردند..


رها شدی!


هم در خواب هایت رهایت کردند و هم در بیداری


تکراری زنده در تکرار..

۱۹
دی

امروز پاهایم را خفه کردم..


بارها..


تمنایش را زیر آب سرد ندید گرفتم


و پوست متورم ِ قرمزش را رنگ "داغیِ" آب دیدم


مجبورشان کردم


"بایستند"


- باید یاد بگیری خودخواه باشی..


نگاه کن!


عمق خودخواهی مرا دیگر نمی فهمی


دیگر نمی فهمند..


پاهایم،


امروز


بارها


خفه شدند!


زیر باران، غرق در کتانی های خیس


ایستاده در چاله


و کمی از سهم چاله 


از قطره ها را


دزدیدند..


- باید عوض شی...


من به خاطر "یک" موقعیت عوض نمی شوم!


دیگر نمی فهمی..


دیگر نمی فهمـَد


از مدار خارج شده ام


از مدار بی قیدی ها بیرون زده ام!


بی پشتوانه..


بی انرژی برای ماندن یا رفتن..


بی "هیچ چیزی"


دیگر در تعلق "خودم" هم نیستم..


طغیان کرده ام!


- باید عوض شی...


آخـــــ.


که آخرین چیز بود..


آخرین میدان برای ماندنم..


اگر بدانید چه می شود..


بدانند چه می شود


بدانی چه شد..


دیگر نمی فهــمـ..ی..ند..ید


عمق بی فکر بودنم را.


عمق مدهوشی را


نمی فهمید!!!با حوله ی صورتی رنگ،


بی رنگی بدن  را  پوشاندن یعنی چه


با حوله "خیس" دوش گرفتن را..


دیگر نمی فهــمـ..ی..ند..ید


از رد خاکستر، روی موهای سیاه شب را


و رگه های قهوه ای و سفیدی که خوابیده اند


و تکانده هم نمی شوند!


از کندن و دست کشیدن موهای به تاراج رفته ای


که ب مرز قد یک انگشت ها نمی رسند..


دیگر نمی فهــمـ..ی..ند..ید


از موهای سر به زیری که روزی


هماهنگ با برق چشمانی سر به هوا بودند


برق چشم هایی که تابع رنگ خاکستر و دوده موهای آرام گرفته


شده اند


دیگر نمی فهــمـ..ی..ند..ید


از رد پر رنگ شده ی زخم شیطنت ها


روی صورت


وسیاهی تزریق شده


دور چشم ها


دیگر نمی فهــمـ..ی..ند..ید


رد خوشی های دیشب نیست


رد ریمل و..


فقط مشکی اند


مشکی اند به اندازه ی اتاق خاموش پر ار بی خوابی هفته ها.


دیگر نمی فهــمـ..ی..ند..ید


شب ب خیر گفتن


بی خواب یعنی چه..


بیدار شدن های بی رویا


کمبود خواب.


دیگر نمی فهــمـ..ی..ند..ید


درست مثل بازی های بچگی ام


مثل عمق زمان های ماندن در خاطرات


دیگر نمی فهــمـ..ی..ند..ید


یک ساعت پیش خاطره است


یعنی چه!دیگر نمی فهــمـ..ی..ند..ید


حسودی ام را


تلاش کردن برای "بودنم"


دیگر نمی فهــمـ..ی..ند..ید


تک نفس مانده ام


که امروزدر همان چاله


روی کتانی هایم افتاد


و من نفس کشیدن را فراموش کردم


باران را..


آسمان را..


همه را فراموش کردم!


و ساعت های بعد ته آن کلاس


دست و پا زدم


"آسمان" یادم بیاید.


دیگر نمی فهــمـ..ی..ند..ید


که  نمی فهــمـ..ی..ند..ید


من را


سردرگمی هایم را


هر چیزی که متعلق بود


به "من"


+


طغیان کرده ام


و هیچ چیز ندیده ام


برای ماندن


برای بودن


و متلاشی شده ام


درست مثل تکه شیشه ای که یک هفته در پایم بود


و من حس نمی کردم


فرقی هم نمی کند!


دیگر نمی فهــمـ..ی..ند..یدند


که نمی خواهــ..ی..ید..ند


من را بدانند


نمی خواهــ..ی..ید..ند


گرمای آتشی را که


خود"م" هم نمی فهم"م"


ضمیر هایم تمام شده اند..


هر که خواست ضمیر تعلقی باشد


لمس آتش لازم است..


دیگر نفسی


برای علایم حیاتی ام نمانده


باید دمیده شود در کالبدم


دیگر تلاشی از من نیست!


خود..تان..ت..شان..


 بفـهـمــ..ید..ند..ی..م!


من را!


بخواه..ی..ید..ند..م


من را..


همه چیز دست خود..تان..ت..شان.. است


++


می خواند


I will return


می خوانم


never


+++


کشف دوباره من صدمه دارد!

۱۱
آذر

معلم ادبیاتمان داشت در مورد "پابلو نرودا" می گفت!

می گفت انسان هایی که پارادوکسی در وجودشان دارند و  طبق  آن عمل می کنند


بهترین عمل ها را در شرایط سر نوشت ساز دارند!


بهترین تصمیم ها..


نمی دانم چرا به تضاد و پارادوکس که رسید  ، دست از فشردن خودکار فنری ام برداشتم و سعی کردم نگاهم را  بدزدم!


صد در صد می توانست از چشم هایم عمق فاجعه را بفهمد!


عمق اینکه یک پارادوکس بله! عمل به آن هم باز بله! 


اما چرا نمی گفت چند شخصیت می سازد؟


چرا نمی گفت پردازش گر قوی برای بهترین دروغ هاست!


آنقدر که بتوانی در ناراحتی ، برق در چشم های سیاهت بریزی !


و خب حتما انسان های بزرگ و موفقی که می گفت ، یک پارادوکس داشتند و آن را روی سیاست متمرکز کردند!


اما 


کاش روی عدد "یک" تاکید می کرد!


وجودی که روی پارادوکس جان گرفته درست مثل نفت آتش گرفته روی آب می ماند!


می سوزد و می سوزد آب می ماند!


روی آب شعله می کشد...


دروغ می شود و تنها یک دروغگو قهار می تواند پارادوکس ها را حتی در دروغ هایش پیدا کند!


دروغ تکه ای از کلافگی هایش می شود.


کلافگی ها "یم"


+


ته معرفت آدم بازگشت به زندگیم


گرفتن کارت زرد دوم بود


اومد فقط خطا کنه که راحت اخراج شه!

۲۸
آبان

شاخه های درخت ِ افکارم را می بینم که تند تند باد لا به لای شان می وزد و کمر راست و خم می کند..

انگار که بخواهند روی دیوار "نوشتن" بخزند و بالا بیایند


مثل بچه گربه ای که به دیوار صاف ِ صافی خورده باشد!


تکه تکه بالا می آید و سر می خورد پایین می رود..


و من نمی توانم هرسشان کنم!


نمی توانم حتی از یک تک شاخه هم بگذرم!


این است که سنگین شده اند!


و تنها و فقط می خواهم تکه تکه خالیشان کنم و بگذرم از اینکه دیگران می فهمند یا نه !


به سبک سالیان دوری دست دست نکنم و بنویسم و بنویسم بلکه تمام شوند این نا تمامی ها


بلکه پارادوکسی با طول موج مایل به صفر پیدا کنم!


از تو همیشه عزیز ِ دزدیده شروع می کنم که فهمیدم چه بر سرت آوردند این اهل کور بافی ها !


آسمانم را تهی می دانستند  و درکش را امری حرام..


می دانی؟ از هر کجا که کم بیاور "ند" انگشت اتهامشان رو به توست..


هوا و باران و برف و زمین خوردن و ترافیک و امان که نمی فهمند!


نمی فهمند این راننده های دست به بوق و چراغ


نمی فهمند زبان های آماده به فحش!


که مزاج تو فقط و تنها کمی تند است!


کمی سه ماهی احساساتت برانگیخته است!


نمی فهمند کمی تا رو به زیادی  "من" هستی!


تند گریه می کنی و می رود پی کارش!


نمی فهمند که این سه ماه را باید پیاده رو های شریعتی را بست!


حداقل برای من..برای من خسته و خواب آلوده ی پاییزی!


و در آخر سطر های تو ،  دزدیدنت و سالیان درازی از عشق نبوده و نفهمیده یشان نوشتند و نقد کردند و لبخند زدم!


و من عاجزم از این تشابه!


که تو را اینگونه می خراشند و مرا با


وجودی که در بند کشدار پول دیدند و نقشم را برده ای در قاب جنس..


هر چه رو به جلو سقوط می کنیم ، عمق پیدا می کنیم و به سطح نزدیک می شویم!


از عمق زیاد ، سطحی نگر شده ایم!


بند بند تنم را محدود می کنند در نگاه عجیبشان


عجیب منزجر کننده شان


که آرام و نشسته و مسکوت ، سر کلاس مورد علاقه ام


قطره اشکی روی دفترم بنشیند از تیتر خبر روز!


چه قدر قدمت دارد در این بازی "نر بودن" و "آس" ماندن


و چه شکننده می شود وقتی که حکم بر خال "دل" شد!


تنها دلیل موجه مغز من برا دست کشیدن از این کلاف سر در گم!


تمام خودم را "مردانه" چیدم و معیار "نرانه" بودن ماند!


ترس از راه رو به رویم پر رنگ تر و پر رنگ تر می شود!


 ردیف به ردیف کتاب برای خودم چیده ام روی میز و اسم هایشان را زیر لب تکرار می کنم؟


چند وقت شده؟


یک ماه؟ شایدم بیشتر!


چه قدر سر خورده ام که توان نزاشتم پایش!


پای تک تک خط هایش که آینده ام  زیر بار ویرگول هایش له می شد و فقط ویرگول دیده می شود!


امان از شعار هایی که کل وجود من را گرفته اند!


از این ها که رد شوم ، 


تکه های مچاله شده از خودم را در دیگران می بینم!


گوشه ی زندگی شان


و نقطه ی کور نگاهشان


مثل یک صدا...


مثل یک راوی!


یک خواب شیرین از نجوم درس دادن من..


چه قدر این مچاله شدن ها مرا از واقعیت  خواب هایم دور خواهند کرد!


می دانم آنقدر از هر چه که نباید می گفتم ،گفتم که برای خودش شد هفته پلو!


از همان هایی که آخر هفته ها هر چ در یخچال مانده با هم قاطی می کنند و به خورد اهل خانه می دهند!


و من کمی چاشنی خیال بافی و شاید آینده نگری اضافه می کنم


آنگاه که : 


 قرار است یک روز از گوشه سقف شیشه ای خانه ام به ماه خیره شوم


ماه نصفه..


و یاد کسی بیوفتم و لبخند بزنم!


لبخند بزنم و حس نهفته ی قلبم..


و شاید یک آهنگ قدیمی ماندگار از شانزده سالگیم گوش دهم..


به ماه نگاه کنم و بین کتاب هایم و لیوان های یک بار مصرف شیر قهوه غلت بخورم


به ماه نگاه بکنم و صفحه ی گوشیم روشن و خاموش شود


و پیامی با مضمون ؛ 


دلم تنگ شده...


و من بنویسم 


به درک!:)


و صدای کلید پشت در  مرا بخنداند!


چه قدر آن لایه های "آخر" من ، مسخره و حساس و دوست داشتنی و پوچ است!


+


آرامش می شود 


وقتی تک تک بعد های کسی را بشناسی..


تمام واکنش هایش را از بر باشی و تکرارش آرامش تزریق کند به اعصاب کش آمده خسته ات..


چه قدر بعضی از فلسفه بافی ها شیرین اند!


از هیچ شدن به رهایی می رسد !


و ما لبخند میزنیم و بها می دهیم به دخترک های فلسفه باف کارتون خواب نگر :)

۱۰
آبان

من ایستادم ، شاید هم زانو زده ام ..

دست روی گلویم می گذارم تا مطمئن شوم..


مطمئن شوم این توهم نیست!


درست توی گلویم..


زیر دستم می لرزد اما حرکت نمی کند..


سنگین شده!


سنگین شده نداشتن مالکیتی که برایش دویده ای..


من حتم دارم که "م" مالکیت نباید ته اسم فردی فرود آید..


گاهی  _ُ م می نشیند ته احساس نهفته ای که دیگران آن را می دزدند . حتی خودشان هیچ وقت نمی فهمند!


به هیچ وقت گفته شده ، نگاه می کنم


می شود "هیچ وقت هایم" !


ایستاده ام ، شاید هم فرو ریخته ام..


می چرخم ، شاید آسمان می چرخد..


دست هایم را باز می کنم ، شاید یک واکنش است برای جلو گیری از افتادن!


قطره های باران روی صورتم سقوط می کند ، شاید هم من..


می شود "میم" آخر کلمات برای من باشد؟


یک مالکیت غیابی!


تو بگویی عزیزم


و تنها "میم " اش برای من شود؟


تو "او" غایبت را صدا کنی ، میم "سایه اش " برای من شود؟


 " میم" هایی که ته کلمات به عنوان مالکیت می نشینند باور کنید ربطی به آن کلمه که فرد یا شی یا محیط یا هر چیز دیگری ، ندارد!


تنها به شما و احساس ساخته شده یتان مربوط است!


و من سر خورده ام طرف هر چیزی که غایب است!


وجود ندارد


یک "میم" خیالی!


من سرما زده در گرمای خواب ، خوابم ترک برداشته است..


آب می خورم ، تا من گلی ترک هایم پوشیده شود


نمی شود


ترک ها باز تر می شوند


چیزی وجود ندارد برای سر ریز شدن..!


هر چه که بود دفن شدلای همان گِل و لای..


هر چه که بود فرو ریخت بر سرم و آوار شد بر راه نفسم..


هر چه که بود کلمه ی جان داری مثل "حسرت" شد ..


تضاد من می گوید:


قدرت می خواهد این نبودن چهار-پنج ساله را که ضعف شده و بر دلم نشسته..


ترس نوشته شدن دوباره ی آسمان از زبان کس دیگری..


ترس بودن آسمان در نقش کس دیگری..


پ.ن


امشب از آن شب هاست که برای هزارمین بار "بلاگفا" زخم  شد برچشم هایم!


امشب برای صدمین بار به یادآوری بد ترین امتحان عمرم نشستم..


امشب برای آخرین بار یاد کسی افتادم..


امشب برای چندمین بار ، دویدم و نرسیدم؟


چه کسی به دانش ریاضی آن قدر مسلط است که منطق و شیب نزول مرا بر حسب سال در واحد زندگی رسم کند؟


کاش باران که مرا شست، "من" را هم می کشت!


خفگی در اثر باران!


نمی شد فقط یک کلمه را "واقعا" با "میم" من می خواندند؟


آسمانم ؟


نه من ِ آسمان استوارتر است


و دست نیافتنی تر


سال ها باید از کودکی را برایش گذاشت!

۲۸
مهر

دست تند می کنم و زود می نویسم!

زود و زود تا از تصمیم تلخ امروز نگذرم!


دیگر شخصی به نام او را نمی شناسم!


با او حرف میزنم


لبخند میزنم


اما جمعی !


اوی تنها رفته و رفته می ماند


رفته از میان شکاف چشم های من که رنگ چشم خیلی ها در آن جا ، جا خوش کرده!


خداحافظ شخص بی رنگ


و این چندمین نوشته ای ست که از رفتن دوستی می نویسم؟


و این چندمین لبخند مرده ایست که بدرقه راهشان کرده ام؟


لبخند مرده ای که از نشکستن حرمتشان می زنم!


تلخی که آسانی مسیرشان شود!


+


آهنگ ماه من از فرزادفرزین به شدت مرا توضیح میدهد! به غیر بند عاشق بودن!


من تنها گم می شوم!

۲۵
مهر

مرز خواب و بیداری هایت،سنگین تر می کند این "آشفته"را. سنگین ،سنگین تر ، سنگین ترین..انبوه ننوشتن ها را که نگه داری ، سر به پایین می شوی ، فروتن و فرتوت..نقش انسان اِن ساله ای   که در لباس های مشکی اش با شانه های افتاده!

خم شده در خودش...


فکر می کنی به انجام نداده هایت ، به آرزو های مچاله شده در برابر زور درد ها..نفس نکشیدن ها..دردی که تا مهره های کمرت پایین می رود و بر می گردد به نقطه آغاز..


باران می شوم ، مرهم شود..


باران می بارد ، آرام بگیرم


برای من نشانه ای بزرگ تر از آسمان نیست..


آسمان متصل شده به من!


پنجره را باز می کنی تا صدای فریادش بلند به گوش برسد


"وجود من  درد می کند "


و با او تکرار می کنم


"وجود من هم "


مثل هم نوازی دو ساز !


پ.ن


لازم است این ننوشتن های قبل خواب که خواب می شوند برای من  ، کسی ثبت کند..


زیاد شده اند..


زیاد شده اند این نشان ندادن ها


نشان ندادن نفرت من از کلمه ی "درد"


نفرت من از حضور نداشتن


چه در مکان ، چه در زمان..


نفرت دوباره ی من از خورشید


نفرت من از کلمه ی نفرت..


شروع به نوشتن لیستی باید بکنم که جواب آقایان و خانم ها را بدهم که چه بر سرم آماده و علت حضور نداشتنم!


اما من از حرف زدن خسته شدم!


فقط من باشم و من!


و شاید آسمان


ممکن است یک تصمیم موقت باشد !


نوشتن سخت شده!


توده هایی از من..


توده های تلخی از من


درست مثل چای و سیب سبز امروز صبح زیر باران..

۱۳
مهر

زنگ ساعت چه عجله ای دارد مرا به این دنیا برگرداند؟

باید عجله داشته باشد، خودم خواستم!


خودم خواستم این آغاز شاد را!


یکی از اهالی این خانه بیدار است


-بیدار نمی شی؟


-تو چرا بیداری؟


-نمی دونم


-مدرسه نمیرم


-خوبی؟


-گوشم مامان!


بهانه ی قوی تری نداشتم! بهانه بود؟


از آن سرما و مریضی یک هفته ای سال پیش تنها همین "هیاهوی گوشی " ماند!


سوت میزد ، حرف میزد ، درد می گرفت!


و من همه را به پای توهم گذاشته ام..


بهانه نبود! دردش مغزم را گرفته بود! 


فلجم کرده بود و قفل بر چشم هایم شده بود


من بیدار بودم!


من تمام ساعتی که باید مدرسه می رفتم را در خواب بیداری بودم..


من بوسه های آرام زیادی را حس کردم!


آخرینش کی بود؟


من خزیدن کسی را در تخت خوابم حس کردم


درست مثل یک پسر بچه ی شر و شیطان!


و من در آغوشش غرق شدم و قفل پلک هایم شکسته نشد!


من خسته نبودم ، من ناراحت نبودم ، کلافه نبودم


همه چیز خوب بود


فقط خوابم نیاز داشتم و گوشم نفس کم آورده بود!


۱۳
مهر

شبانه ی مرا برد...


خواب هایم را برد..

امروز را با درد چشم و سردرد گرفت..

بازدمم نگاهش،نفسم شد! با فاصله ای در ابعاد سال ها

فراموش شده بود

آسمان بود و آسمان!

آسمان بود و  غبار و ستاره های  منگنه شده

بدون نورش

بدون لمس نورش

آسمان بود و زمین

آسمان بود ابر هایش

آسمان، فراموش کرده بود..

امشب باز تپید

نبض تمام وجودش!

امشب او برد و من باختم

امشب او زنده شد و من مردم..

امان از امشب..

امان از چشم هایم که بسته نمی شوند..

امان از دلتنگی که به وسعت ارقام سالیانی که گذشت جان گرفته..

پ.ن

ماه تلخ من

بشین و بخند

که هر چه او ساخت، من باختم

ماه تلخ من!

-لعنتی عکس نگیر ، دل تو دیگه توان نداره!

۰۴
مهر

 حکم ها و یاد ها گره خورند به فراموشی..

و فراموشی سالیان درازی بعد و قبل مرا درگیر درد کرده است..

همه چیز پنهان در ایستی شده است که زمان میرود اما همه چیز بر "ایستادن" بوسه میزند..

من در میان دست محکم طوفان ایستادم و گرد ابر های خاکستری را روی چشمانم  آینه وار طلب می کنم..

من به دنبال رقص ِ باد راه زیادی را آمده ام ..

پا به پایش از لای درز پنجره ها عبور کردم..

صدایم در بین برگ ها پیچیده و به بازی گرفتتشان..

من تک تک چشمک های ستاره ها را روی تیر های چراغ برق این شهر کشیده ام...

هر لغت را در سیاهی چشمانم چال کردم..

چشمانی به وسعت ادبیات رقص باد..!

از ترکیب اعداد و فصل ها لبخند زده ام

و برای هر ترکیب جان باخته ،عمر سوزاندم و موج اشکی ریختم..

موج اشکی درست مثل موج موهای دخترک همسایه..

من روی رویاهام شرطی بستم که قمار را همه جور ببازم

و چه چیزی طعمی گس تر از باختن اینگونه دارد؟

 تضاد زندگی را ورق ورق کند!

روزی رسد که ورق نویسد تضاد :)

آرمشی که جاری نشد در جاده های زندگی من..

آرامشی که در انعکاس آینه بود و نیست..

من فریاد می زنم

و با هر فریاد می لرزد قفسه ها ذهنم

فرو می ریزند و هیچ می شوند.

چه چیزی بالا تر هیچ شدن و بی خیالی؟

من فریاد می شوم در لا به لای بوی دود و تلخ دوست داشتی..

پ.ن

من آن نابینای مادرم زادم که روزی خواهم دید و غرق شادی نفرت انگیزی خواهم شد!

شادی ای که از پس حقیقت "دیدن" شروع می شود و نفرت همیشگی که کنج دنیای رویایی ام را خرابه ای خواهم دید..

همین قدر امید وار و نا امید در بازه ی بیان احساسات این زندگی!

من مدت هاست وعده ی یک نوشته ی آرام کننده ی مسکن مسلک  را به روحم داده ام..

مثل همیشه های دور ، خطاب به  عاطفه آینده می نویسم:

دمت گرم که هنوز ایستاده ای پای بلاگفای نامرد که چهار سال عمرت را بلعید و یک سد آب

هم رویش نوشید! باز به آن تکیه زده ای و لبخند کج به همه که گفتند از جای دیگر شروع کن نشان داده ای!

و خب ، انتقادی بر تو وارد است مثل همیشه که پای قول ننوشتن نایستادی..

رسم اعتیاد و نبض وجودم همین بود و هست! نه؟

من معتادم به این نوشتن اشتباه و مردود از نظر همگان..

نبض وجودی که خاموش و خشک شد و دوباره تپید زیر پوسته ی خاکی اش

به قول لفظ های ادبی متولد شد!

همسان با نبض قلب من چند سال پیش!

چشم هایم را می بندم!

من با چشمان بسته زندگی کردم و از این پس باز زندگی خواهم کرد..

منی در عمق چشمان بسته ای نقش بستم و زندگی می کنم..

از جریان تاریکی مغزی ،نفس قرض می گیرم و بازدم را ضمیمه ی رویا هایم می کنم..

من با عطر موهایی که کوتاه می شوند مست می شوم

و در آغوش آسمان می خوابم!

اینبار که شروعی اجباری نصیبم شد،

قسمتی از آسمان می شوم بی درخشش ماه..

هر چند تاریک، هر چند متروک..

می ارزد که شوم کاغذ دیواری سیاه رنگی بر دیوار این چهار دیواریتان!

دنیا و جهان واهی تان!

از شروع اجباری، می شوم تنها خط خطی بچه ای!

نقش نقاشی های پر بیننده برای خودتان:)

ترجیح من، نبض سر انگشتان است نه قلب کوبنده و عاشق پیشه ای..

من آخرین نفس گرم خورشیدم در نگاه قفل شده ی افق..

من در امتداد آن خط ای ایستادم که نا معلوم ترین نقطه ی دنیاست..

من تضادی هستم که هیچ وقت تنها آرایه نبود..

قرار بود از چهار سال پیش همه چیز ثبت شود و شده بود، اما انگار قسمت نبود تو شعله های وجود گذشته ات را  در انفجار آینده ببینی!

از آن چهار سال چشم پوشی کن!

دلتنگش نشو...

هر چند کار سختی ست ×_×

من بر خلاف سال های گذشته، 

بزرگ شدن عجیبت را تبریک می گویم

بودنت مبارک!

و دوباره نوشتنت!