مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۳
فروردين

من هیچ وقت فرار کردن را درست بَلَد نبوده ام!

همیشه همان دختر ِ احمق ِ بی دست و پای فیلم ها و سریال ها بوده ام که حین فرار گیر می افتد یا چیز ِ مهمی را جا می گذارد و بماند که ما ِ مخاطب چه قدر فحشش میدهیم


مسئله این است که وقتی از بیرون ماجرا مرا ببینید بی دست و پا نیستم! احمق شاید..


مسئله دقیقا همین جا شکل می گیرد که احمقم یا شجاع ِ الکی؟


سرم درد می کند برای مشکل!


همه ی این ها را رد میکنم و به فرار های نصفه و نیمه ام بر می گردم!


راستش را بخواهید وقت نشد فرار کنم!


چون وقتش نبود! شاید هم بود اما اگر فرار میکردم کسانی که ماه ها و سال ها برایم صبر کرده اند را در حال ِ فراری شان تنها میگذاشتم..


نمی دانم بودن یا نبودنم در حالشان فرقی ایجاد میکرد یا نه ؛ یا حتی هنوز هم به نیاز به بودنم هست یا نه اما من فرارم را شروع کرده م..


مثلا دو روز است پا در اردوگاه نگذاشته م و دقیقا دلیل منطقی پیدا نمی کنم که چرا!


من حال ِ بدتر از این هم داشته م و بلند شده م سر فلان کلاس حاضر شده م..


اما این دو روز ترجیح دادم گوشه ی تختم مچاله شوم ، تک تک کشوهای یخچال را زیر و رو کنم ، نصف ِ نصف آن چیزی که باید درس بخوانم و تصمیم آنی دیگر که اینستایم را ببندم!..


دلم می خواهد از تلگرام لعنتی هم دل بکنم و بروم اما نمی شود یک جورهایی..


شاید هم خودم نمی خواهم!


نمی خواهم که در این بازه ی زمانی بفهمم که اگر بروم چیزی تغییر نمی کند و کسی کَکَش هم نمی گزد!


اشتباه نکنید! نیازمند توجه کسی نیستم!


در حقیقت ؛ انسان حقیقی در زندگی م هست 


مشکل آن جاست که من به غیر حقیقی هایم زیاد بها داده م و حالا طلب کارم!


الکی و بی بهانه!


یعنی اگر بی جواب بگذارمشان یا مثلا بداخلاقی کنم حقیقتا دلیل درستی برای رفتارم نخواهم داشت!


همین الان از خودم می پرسم که این همه منطق دقیقا از کجا نشات گرفته؟:))


واقعیتش را بخواهید من از حجم نگرانی از قالب احساسات و بی منطقی های دوست داشتنی م که تنها معرّف من هستند دست میکشم!


دلم تنگ شده است سر چیز های کوچیک کلنجار بروم و هیجان درست کنم اما تمام انرژی را برداشته م ؛ من ِ منطقی م دست ِ من ِ خودخواه هیجانی م را گرفته ، کمی آذوقه ی راه برداشته و فرار میکند..


یک سوال دیگر پیدا می شود که حالم خوب است؟


نمی دانم! 


فقط دلم می خواهد به یک امنیت برسم!


به یک شخص امن یا یک جایگاه امن نمی دانم!


حتی نمیدانم از چه نظر باید امن باشد..


حس بچه ای را دارم که در خیابان گم شده و تک تک نصیحت های دیگر من باب رها کردن دست بزرگ تر و بچه دزد ها و.. یادش می آید و در به در دنبال یک مامور پلیس می گردد..


من می دانم خدایم هست..حتی بعد از مدت ها حسش میکنم! همیشه بوده و من الان لمسش میکنم..


دیگر دلم یخ نمیزند..


اما کاش خدایم امداد غیبی برساند!


به دل ِ فلان بنده ش بی اندازد که فلان حرف را به من بزند و من "رها" شوم نه یک فراری..


پ.ن


این مدل نوشتن را دوست ندارم که فقط دست و پا زدن است


اما چاره ای نیست!