مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

مَن

آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی

من در خیال هایم غرق بودم .اراده می کردم یک رَج دیگر از رویا بافته بودم و هر لحظه ،نقش ِ فرش ِ نامرتب افکارم را می دیدم و بی نفس، در غرور و خودخواهی ام می ماندم
مَن آخرین بازمانده ی جنگ های داخلی ام. آن جا که خورشیدش تمام روز وسط آسمان دست به کمر ایستاده. سلاح جنگ هایم خاطرات و اتفاقات و کلمات اند. خون ریزی ها بی رنگ و زخم ها ابدی!
ابدیّت ای که هر روز به پایان می رسد.

آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۳/۱۶
    ...
پیوندها

لبه ی پایان.

شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۵۳ ق.ظ
یادم نمی آید باید از کجا شروع کنم! یادم نیست از کجا شروع شد. هیجان ِ پایانی که نرسیده حال ِ ماجرا را بر هم می زند.
مریض شده ام ، از سراب ِ خیال ها نوشیده ام. تب دار شده ام، در هذیون اتفاقات تشنج کرده ام. فلج شده ام، مغزم فرمان میدهد برو؛ مسخ شده مانده ام.
بیمار مانده ام در این جبر جغرافیا.
زیر باران مانده ایم ، در حیاط یک کافه. کلمات طعم دود میگیرند در سیبک گلویت... درست تر بخواهم بگویم : طعم تو و نفس های تو و سیگار و باران.
از جبر جغرافیا می گقتم ، از همان لحظه که میخواهم دست دیگران بگیرم و تمام وجودم را سر انگشتانشان پنهان کنم ؛ احتمالا برای تو ، در سیگار هایت و نگاهت.
باران را رها کرده ایم. در جغرافیایم ، در آلاسکا بودیم. صبح و شب کنار هم میمانند وتناقض را کنار هم میبینی. نیمی از شب، نیمی از روز و نیمی از من.
میخواهم رها شوم و برای رهایی دستت را میگیرم. تناقض همین است! برای رهایی از عالمی ، اسیر دنیای دیگر بودن.
به سبک تو بودن و نبودن!
از آن روز یک مشت تردید یادم ماند و در تردید عمل کردن. در تردیدِ نگه داشتن صندلی پیری که پیرمردی در کتاب فروشی رویش می ایستد و کتاب های خاک گرفته را تمیز می کند.
هر روز احتمال سقوطش است اما دل نمی کند از لق زدن پایه ی چهارم صندلی اش.
در تردید رها کردن خودم در مستاجر قبلی صندلی.تردید دانستن خودم، قبول بازی ِ شب و روز وتوقفش در نقطه ی صفر مرزی که هیچ جهان شناسی در هیچ نقشه ای ندیده اش.
در روزگار من ، در آن هوای استرسی، شب و روز جا به جا نمی شوند.آسمان شب پرده نکشید برذهن پر از "او" ی من.
در آلاسکای تهران بارانی ام.
حس بی تعلقی و بی بُعدی که نفس های مرا در سرفه ها خلاصه کرده بود. در مربع تو خالی ِ کلاس. در شکاندن صندلی ، در جا ماندن من و باقی ماندن ناشناخته ای که ترس بود و هست
در بزرگ نمایی بی نهایت مغزم از اتفاقاتی که برای "همه" اتفاق می افتد. تنها نهیب اینکه خالی از عاطفه نشده ام همین است.
چرخه ی تکرار را پشت مردمک سر گردانم ، در نبض زانو هایم حس میکردم.
مقصر اگر نام انسانی بود، آن لحظه در بین حال او و کلمات ِ دودی تو ،برای من میرقصید!
جای درستی نشسته بودم.
در لبه ی پایان ، تماشاگر یک بندباز
پ.ن
عهد کرده بودم یک بار دیگر زیر باران بمانم تا بتوانم لحظه های بارانی را زندگی کنم.





  • عاطفه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی